1 زاول که نفس ناطقه را از شعاع عقل ایزد بلطف خویش و برحمت بیافرید
2 پستان خویش در دهن شاعران نهاد تا هر کسی بقدر فصاحت همی مکید
3 وز بهر اینکه دیرتر آمد مجیردین شیرش نمانده بود پس اندر دهانش...
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 ای زده لبیک شوق از غایت صدق و صفا بسته احرام وفا در عالم خوف ورجا
2 ای زنقص نقض فارغ حکم تو گاه نفاذ وی زننک فسخ ایمن عزم تو وقت مضا
1 هیچ رنگ عافیت در خیر عالم نماند هیچ بوی خوشدلی با گوهر آدم نماند
2 از براین خاک یکتن آسوده نیست زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند
1 رخ خوب تو ناموس قمر برد لب لعل تو بازار شکر برد
2 بنفشه گر چه بازاری همیداشت چو زلف دید سردر یکدیگربرد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **