- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز بس ای دیده سر کردی شب غم اشکباری را بروز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
2 گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین ندارد کس چو من سرمایه بی اعتباری را
3 چرا چون نافه آهو نگردد خون دل دانا در آن کشور که پشک ارزان کند مشک تتاری را
4 غنا با پافشاری کرد ایجاد تهی دستی خدا ویران نماید خانه سرمایه داری را
5 وکالت چون وزارت شد ردیف نام اشرافی چه خوب آموختند این قوم علم خر سواری را
6 ز جور کارفرما کارگر آنسان بخود لرزد که گردد روبهرو کبک دری باز شکاری را
7 ز بس بی آفتاب عارضت شب را سحر کردم ز من آموخت اختر، شیوه زنده داری را