1 چنان چشمی ز رویم دور می دار چنینم خسته و رنجور می دار
2 همی کن باد رعنایی زیادت چراغ عاشقان بی نور می دار
3 برون شد پای مستوران ز دامن تو دلها می بر و مستور می دار
4 دلم را سوختی از دوری خویش دلم می سوز و خود را دور می دار
5 کسی کاحوال من بیند، دهد پند که بر خود عقل را دستور می دار
6 من از جان بشنوم پندتو، ای دوست ولیکن عاشقم، معذور می دار
7 نگارا، چون غلام تست خسرو به چشم رحمتش منظور می دار