این از جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی قصیده 25

1 این مژده شنیدی که بناگاه برآمد زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد

2 آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد

3 من بنده این مژده که در گوش دل افتاد من چاکر این لفظ کز افواه برآمد

4 کان اختر سعد از فلک ماه بتابید وان کوکب اقبال دگر راه برآمد

5 آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد

6 آن رایت پیروزی در ملک دگر بار با نقش توکلت علی الله برآمد

7 آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد

8 از حقه گردون گهر مهر درخشید وز قله کوه آینه ماه برآمد

9 آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد

10 آنروز که آنروز مبیناد دگر کس حقا که دم صبح بااکراه برآمد

11 تاریک نمود آینه مهر در آنروز از بسکه زدلها بفلک آه برآمد

12 آتش بسر این کره خاک در افتاد دود از دل این برشده خرگاه برآمد

13 در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز باورش نمیآمد و یک ماه برآمد

14 ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم آوازه اقبال ملکشاه برآمد

15 گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد

16 برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد

17 انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان تا دیو در آیینه اشباه برآمد

18 گو جای بپرداز که اینک جم دولت با خاتم اقبال سوی گاه برآمد

19 چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته در موکب قدر تو بدرگاه برآمد

20 حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد

21 هم غایت لطف و کرمت گر از تو روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد

22 ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد

23 اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران هرگز بجهان حیلت روباه برآمد

24 با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد

25 لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد

26 بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح چون کسر عدوی زناگاه برآمد