1 از شصت گذشت عمر و رهبر نشدیم گامی ز ره کام فراتر نشدیم
2 سر بر در مقصود زدیم اینهمه عمر او در نگشود ما هم از در نشدیم
1 عاشقم بر آن بت و دل خون که از اندیشه است کز پس هفتاد سالم بتپرستی پیشه است
2 از دل پرخون مستان ای پری غافل مشو کاین حریفان را به جای باده خون در شیشه است
1 بزلف اگر ببری جان بی قرار از ما فدای یک سر موی تو صد هزار از ما
2 بجان دوست که جان با تو در میان داریم چو در کنار نیایی مکن کنار از ما