-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 یارب! این اندیشه جانان ز جانم چون رود چون کنم از سینه این آه و فغانم چون رود
2 نقش خوبان را گرفتم خود برون رانم ز چشم آنکه اندر سینه دارم جای آنم چون رود
3 در غمم خلقی که آن افتاده در ره خاک شد من درین حیرت که او بر استخوانم چون رود
4 هان و هان، ای کبک کهساری که می نازی به گام گو یکی بنما که آن سرو روانم چون رود
5 کشتنم بر دیگران می بندد آن را کو بود ای مسلمانان، به دیگر کس گمانم چون رود
6 مردمان گویند، ازو دعوی خون خود بکن حاش لله، این حکایت بر زبانم چون رود
7 ای که پندم می دهی آخر نیاموزی مرا کز دل شوریده شکل آن جوانم چون رود
8 دی جفا کار ستمگر خواندمش، وه کاین سخن از دل آن کافر نامهربانم چون رود
9 گر چه از خسرو رود جان و جهان هر چه هست آرزوی آن دل و جان و جهانم چون رود