1 کسی نزاری مجنون کجاست در عالم به زور نیز چو فرهاد مرد کاری نیست
2 ببین که هر دو چه دیدند پس مراد ز دوست بطالع است سعادت به زور و زاری نیست
1 اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
2 ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را
1 باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
2 چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا