1 چه خیال است کند مست ترا باده ناب مستی چشم ترا آب خمارست شراب
1 نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
2 تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
1 عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را در حریم سینه افروزد چراغ طور را
2 حیرتی دارم که با این نشأه سرشار عشق دار چون بر دوش خود دارد سر منصور را
1 دامن دریای خونخوارست بالین سیل را در کنار بحر باشد خواب سنگین سیل را
2 بی قرار عشق را جز در وصال آرام نیست می کند آمیزش دریا به تمکین سیل را
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟