-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 ما نخواهیم از غم خود کاشنا بیرون برد آشنا هم زین رخ پر خون ما بیرون برد
2 در هوایش آنکه پندم می دهد، گر بیندش دانمش مرد، ار سر خود زین هوا بیرون برد
3 دوش گفتندم کت آن سلطان خوبان یاد کرد پیش این سودا که از جان گدا بیرون برد؟
4 نوش باد آن مست را باده که در هنگام نوش دعوی زهد از سر صد پارسا بیرون برد
5 گفتمی اول که در جانت کشم، آن لحظه ای کیست کو بشکافد این جان و ترا بیرون برد؟
6 خاک خواهم شد به کویت، خاک بر فرق صبا از سر کوی تو، گر خاک مرا بیرون برد
7 مردم از پیچش که نی زلفش ز جان بیرون رود نی کسی جانم ازین دام بلا بیرون برد
8 می کند بیرون و می گوید، مرو از در برون خسروا، بین کاین لطیفه هر کجا بیرون برد؟