- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا که در ساغر شراب صاف بیغش کردهایم بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کردهایم
2 قدر ما در میکشی میْخوارگان دانند و بس چون به عمری خدمت رندان میْکش کردهایم
3 سعی و کوشش چون اثر در سرنوشت ما نداشت بیجهت ما خاطر خود را مشوش کردهایم
4 نقشهای پرده دل تا که گردد آشکار چهره را با خامه مژگان منقش کردهایم
5 چشم ما چون آسمان پروینفشان دانی چراست بس که دیشب یاد آن بیمهر مهوش کردهایم
6 دست ما و شانه هرگز عقده از دل وا نکرد گرچه با زلف تو یک عمری کشاکش کردهایم
7 فرخی چون زندگانی نیست غیر از درد و غم ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کردهایم