1 تا شرم داشت منصب آیینه داریت گرداندن لباس تو تغییر رنگ بود
1 چون ز می افروختی آن عارض پر نور را داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
2 از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر پاسبانی نیست حاجت خانه زنبور را
1 در هوای کام دنیا می فشانی جان چرا؟ می کنی در راه بت صید حرم قربان چرا؟
2 چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟ می کنی زنار را شیرازه قرآن چرا
1 گر چه محجوب از نظر کرده است بی جایی ترا همچنان جوید ز هر جایی تماشایی ترا
2 از لطافت فکر در کنه تو نتواند رسید چون تواند درک کردن نور بینایی ترا
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را