تا خیال زلف او ره در دل دیوانه داشت
1
تا خیال زلف او ره در دل دیوانه داشت
از پر و بال پری جاروب این ویرانه داشت
2
شیشه ناموس من تا بر کنار طاق بود
هر که سنگی داشت از بهر من دیوانه داشت
3
می شکست از خون من دایم خمار خویش را
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت