این دل ویران ز بیداد غمت آباد از فرخی یزدی غزل 39

فرخی یزدی

آثار فرخی یزدی

فرخی یزدی

این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست

1 این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست

2 وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم در خم زلفت کسی مشکل‌گشا چون باد نیست

3 کوه کندن در خور سرپنجه عشق است و بس ورنه این زور و هنر در تیشه فرهاد نیست

4 در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست

5 یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست

6 هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است گوئیا در روی گیتی هیچکس دلشاد نیست

7 کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست

عکس نوشته
کامنت
comment