1 روزگاری است که پایم ز چمن کوتاه است دست امیدم ازان سیب ذقن کوتاه است
2 بی حجابانه به بزم آمد و مستانه نشست گل بچینید که دیوار چمن کوتاه است
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 غوطه دادم در دل الماس داغ خویش را روشن از آب گهر کردم چراغ خویش را
2 شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سینه ام تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغ خویش را
1 چرب نرمی می کند کوته زبان شمشیر را سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
2 سینه صافان بی خبر از راز عالم نیستند هست در پرداز جوهرها نهان شمشیر را
1 پرده دار و حاجب و دربان نمی باشد مرا خانه چون آیینه بی مهمان نمی باشد مرا
2 درد و صاف عالم امکان ز یک سرچشمه است شکوه ای از ساقی دوران نمی باشد مرا
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **