فصل گل چو غنچه، لب را از غم از فرخی یزدی غزل 163

فرخی یزدی

آثار فرخی یزدی

فرخی یزدی

فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم

1 فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم از سرشک لاله رنگم، در چمن به خون نشستم

2 ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل تو الم چشیده هستی، من ستم‌کشیده هستم

3 تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی‌کنم یاد گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هردو دستم

4 گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق شحنه می‌کشد که رندم، شرطه می‌کشد که مستم

5 ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان شاعر سخن‌شناسم، سائس وطن‌پرستم

6 پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم

7 هرکجا روم به گردش، آید از پِیَم مفتش همت بلندپرواز، این چنین نموده پستم

8 من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه کی فتد به سال شصتم، صید آرزو بستم؟

9 ای خوشا نشاط مردن، جان به دلخوشی سپردن تا چو فرخی توان گفت، مردم و ز غصه رَستم

عکس نوشته
کامنت
comment