1 آنی که بحسن از مه و خورشید بهی از غمزه کسی ز خنده جان بازدهی
2 گر میل چنین سرمه ز مژگان سازی خاکت ندهد کسی که بر دیده کشی
1 گر ساقی بدمست به خشم از بر ما رفت بدمستی و دیوانگی ازما به کجا رفت
2 دیوانه از اینیم که آن شوخ پری وش چشمی سوی ما کرد که عقل از سر ما رفت
1 از رقیبان تو صد خار جگر هست مرا بجز از درد تو صد درد دگر هست مرا
2 مست آن زلف چه زنام اگر سر برود کافرم گر زسر خویش خبر هست مرا
1 مست می و ساقیم تا نفسی باقی است با می و ساقی مرا کار بسی باقی است
2 گر دلم از دست رفت بهر نثار رهت شکر که بر جان هنوز دست رسی باقی است