- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سبزه نگر تازه به بار آمده صافی و پیوسته و روغن زده
2 سُرسُرۀ فصلِ بهاران بُوَد وز پی سُر خوردنِ یاران بُوَد
3 همچو دو پروانۀ خوش بال و پر داده عِنان بر کفِ بادِ سحر
4 دست به هم داده بر آن سُر خوریم گاه به هم گاه ز هم بگذریم
5 بلکه ز اجرامِ زمین رد شویم هر دو یکی روحِ مجرَّد شویم
6 سیر نماییم در آفاقِ نور از نظرِ مردمِ خاکی به دور
7 باش تو چون گربه و من موشِ تو موشِ گرفتار در آغوشِ تو
8 گربه صفت وَرجِه و گازَم بگیر وِل ده و پَرتَم کن و بازم بگیر
9 طفل شو و خُسب به دامانِ من شیر بنوش از سرِ پستانِ من
10 از سرِ زلفم طلبِ مُشک کن با نَفَسِ من عَرَقت خُشک کن
11 ورجِه و شادی کن و بشکن بزن گُل بِکن از شاخه و بر من بزن
12 دست بکش بر شکمِ صافِ من بوسه بزن بر دهنِ نافِ من
13 ماچ کن از سینۀ سیمینِ من گاز بگیر از لبِ شیرینِ من
14 همچو کَلم بو کن و چون مُل بنوش بفکن و لُختم کُن و بازم بپوش
15 غنچه صفت خنده کن و باز شو عشوه شو و غمزه شو و ناز شو
16 قِلقِلَکَم میده و نِشکان بگیر من چه بگویم چه بکن، جان بگیر!
17 گفت و دگر باره طلب کرد بوس باز شد آن چهرۀ خندان عَبوس
18 از غضب افکنده بر ابرو گِرِه از پیِ پیکار کمان کرده زه
19 خواست چو با زُهره کند گفتگو رویِ هم افتاد دو مژگانِ او
20 خفتنِ مژگانش نه از ناز بور بلکه در آن خفتگی یک راز بود
21 امر طبیعی است که در بینِ راه چون برسد مرد لبِ پرتگاه
22 خواهد از این سو چو به آن سو جهد چشمِ خود از واهمه بر جم نِهَد
23 تازه جوان عاقبت اندیش بود با خبر از عاقبتِ خویش بود
24 دید رسیدست لبِ پرتگاه واهمه از چشم ببست از نگاه
25 آه چه خو خلبِ مَهیبی است عشق! مهلکۀ پر ز نهیبی است عشق
26 کیست که با عشق بچوشد همی وز دو جهان دیده نپوشد همی
27 باری از آن بوسه جوانِ دِلیر واهمه بگرفت و سرافکند زیر
28 گفت که ای نسخه بَدَل از پَری جلدِ سوم از قمر و مشتَری
29 عطفِ بیان از گل و سرو و سَمَن جملۀ تأکید ز باغ و چمن
30 دانست از جنس بشر برتری لیک ندانم بشری یا پری؟
31 عشوه از این بیش به کارم مکن صرف مساعی به شکارم مکن
32 بر لبم آنقدر تِلَنگُر مزن جاش بماند به لبم، پُر مزن
33 شوخ مشو، شَعبَده بازی مکن پیش میا دست درازی مکن
34 دست مزن تا نشود زینهار عارضِ من لاله صفت داغدار
35 گر اثری مانَد از انگشتِ تو باز شود مشتِ من و مشتِ تو
36 عذر چه آرد به کسان رویِ من یک منم و چشمِ همه سویِ من
37 ظهر که در خانه نهم پای خود بگذرم از موقفِ لالای خود
38 آن که قدش چِفته چو شمشیر شد تا قدِ من راست تر از تیر شد
39 بیند اگر در رخِ من لکّه پی بی شک از آن لکّه خورد یکّهٔی
40 تا دلِ شب غُرغُر و غوغا کند مُغتَنَمَم سازد و رُسوا کند
41 خلق چه دانند که این داغ چیست بر رخ من داغِ تو یا داغِ کیست
42 کیست که این ظلم به من کرده است مرد بَرَد تهمت و زن کرده است
43 شهد لبِ من نَمَکیده است کس در قُرُقِ من نَچَریده است کس
44 هیچ خیالی نزده راهِ من بَدرَقه کس نشده آهِ من
45 زاغچه کس ننشستم به بام باد به گوشم نرسانده پیام
46 سیر ندیده نظری در رُخَم شاد نگشته دلی از پاسُخَم
47 هیچ پریشان نشده خواب من ابر ندیده شبِ مهتابِ من
48 آینۀ من نپذیرفته رنگ پایِ نَباتم نرسیده به سنگ
49 خوردهام از خوب رُخان مشتها سوزنِ نِشکان ز سر انگشتها
50 خوب رُخان خوش روشان خیل خیلی سویِ من آیند همه همچو سیل
51 عصر گذر کن طَرَفِ لاله زار سرو قدان بین همه لاله عِذار
52 هر زن و مردی که به من بنگرد یک قدم از پهلوی من نگذرد
53 عشوه کنان بگذرد از سویِ من تا زند آرنج به بازویِ من
54 گرچه جوانم من و صاحب جَمال مهر بتان را نکنم احتمال
55 زن نکند در دل جنگی مقام عشقِ زنان است به جنگی حرام
56 عاشقی و مردِ سپاهی کجا دادنِ دل دست مناهی کجا؟
57 جایگهِ من شده قلبِ سپاه قلبِ زنان را نکنم جایگاه
58 مردمِ بی اسلحه چون گوسفند در قُرُقِ غیرتِ ما میچَرَند
59 گرگ شناسیم و شبانیم ما حافظِ ناموسِ کسانیم ما
60 تا که بر این گلّه بزرگی کنیم نیست سَزاوار که گُرگی کنیم
61 خون که چَکَد بهرِ وطن رویِ خاک حیف بُوَد گر نبُوَد خونِ پاک
62 قلبِ سپاه است چو مأوایِ من قلبِ فلان زن نشود جایِ من
63 مکرِ زنان مراندهام اندر رُمان عشقِ زنان دیدهام از این و آن
64 دیده و دانسته نیفتم به چاه کج نکنم پای خود از شاهراه
65 شاه پرستی است همه دینِ من حُبِّ وطن پیشه و آیینِ من
66 بیند اگر حضرتِ اشرف مرا آید و بیرون کند از صف مرا
67 گر شنود شاه غضب میکند بی ادبان را شه ادب میکند
68 هر چه میانِ من و تو بگذرد باد برِ شاه خبر میبرد
69 باد بر شاه بَرَد از هوا کوه بگوید به زبانِ صَدا
70 بر سرِ ما فکری اگر ره کند خلقتِ آن فکر، خودِ شه کند
71 فُرمِ نظام است چو در بر مرا صحبتِ زن نیست مُیَسَّر مرا
72 بعد که آیم به لباسِ سِویل از تو فحاشی نکنم بی دلیل
73 ناز خیاموز تو سرباز را بهرِ خود اندوخته کن ناز را
74 خیز و برو دست بدار از سرم نیز مَبَر دست به پایین ترم!
75 زُهره که در موقعِ گفتارِ او بود فنا در لبِ گلنارِ او،
76 مانده در او خیره چو صورتگری در قلمِ صورتِ بُهت آوری
77 یا چو کسی هیچ ندیده نَذَرو دیده نَذَروی به سرِ شاخِ سرو
78 دید چو انکارِ منوچهر را کرد فزون در طلبش مهر را
79 پنجۀ عشقست و قوی پنجهٔی است کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست
80 منع بُتان عشق فزون تر کند در دلِ خون شده خون تر کند
81 هر چه به آن دیر بود دست رس بیش بُوَد طالبِ آن را هوس
82 هرچه که تحصیلِ وی آسان بُوَد قدر کم و قیمتش ارزان بُوَد
83 لعل همان سنگ بُوَد لیک سرخ هست با سنگ چو او نیک سرخ
84 لعل ز معدن چو کم آید به دَر لاجَرم از سنگ گران سنگتر
85 گر رادیوم نیز فراوان بُدی قیمتِ آن اجرتِ تحصیلِ اوست
86 الغرض آن انجمن آرایِ عشق مانعیِ مستغرِق دریایِ عشق
87 آتشِ مِهرِ ابد اندوخته در شررِ آتشِ خود سوخته
88 گرچه از او آیتِ حِرمان شنید بیش شدش محرص و فزون شد اُمید
89 گفت جوان هر چه بُوَد ساده تر هست به دل باختن آماده تر
90 مرغِ رمیده نشود زود رام دام ندیده است که افتد به دام
91 جَست ز جا با قدِ چون سلسله طعنه و تشویق و عِتاب و گِلِه
92 گفت چه ترسوست، جوان را ببین! صاحبِ شمشیر و نشان را ببین!
93 آن که ز یک زن بود اندر گریز در صف مردان چه کند جَست و خیز
94 مردِ سپاهی و به این کم دلی! بچّه به این جاهلی و کاهلی!
95 بسکه ستم بر دلِ عاشق کند عاشقِ بیچاره دلش دق کند
96 گرچه به خوبّی رُخَت وَرد نیست بینِ جوانان چو تو خونمرد نیست
97 مرد رشید اینهمه وَسواس چیست مردِ رشیدی، ز کست پاس چیست
98 پلک چرا رویِ هم انداختی روز به خود بهرِ چه شب ساختی؟
99 جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست پاسِ که داری و هراست ز چیست؟
100 سبزه تو ترسی که گُواهی دهد نامه به ارکانِ سپاهی دهد
101 سبزه که جاسوس نباشد به باغ دادنِ راپورت نداند کلاغ
102 قلعه بگی نیست که جَلبَت کند حاکم شرعی نه که حُدَّت زند
103 نیست در اینجا ماژُری، محبَسی منصبِ تو از تو نگیرد کسی
104 بیهُده از شاه مترسان مرا جانِ من آن قدر مرنجان مرا
105 در تو نیابد غضبِ شاه راه هیچ مَتَرس از غضبِ پادشاه
106 عشق فکن در سرِ مردم منم عشقِ ترا در سرِ شاه افکنم
107 چون گلِ رخسارِ تو وا میشود شاه هم از زُهره رضا میشود
108 این همه محبوب شدن بیخود است حُجب ز اندازه فزون تر بد است
109 مرد که در کار نباشد جَسور دور بُود از همه لذات، دور!
110 هر که نهند پایِ جَلادت به پیش عاقبت از پیش بَرَد کار خویش
111 آن که بود شرم و حیا رهبرش خلق رُبایند کلاه از سرش
112 هر که کند پیشۀ خود را ادب در همه کار از همه مانَد عقب
113 کام طلب، نام طلب میشود شاخِ گُلِ خشک، خَطَب میشود
114 زندگیِ ساده در این روزگار ساده مشو، هیچ نیاید به کار!
115 گر تو هم این قدر شوی گول و خام هیچ ترقّی نکنی در نظام
116 آتَشِ سرخی تو، خُمُودت چرا آبِ روانی تو، جُمُودت چرا
117 تازه جوانی تو، جوانیت کو؟ عید بُوَد، خانه تکانیت کو؟
118 لعلِ ترا هیچ به از خنده نیست اخم به رخسارِ تو زیبنده نیست
119 گر نه پیِ عشق و هوا دادهاند این همه حسن از چه ترا دادهاند؟
120 کان ز پیِ بذلِ زر آمد پدید شاخه برای ثمر آمد پدید
121 نور فشانی است غرض از چراغ بهر تفرّج بُود آیینِ باغ
122 دُرِّ ثمین از پیِ تزیین بُوَد دخترِ بکر از پیِ کابین بود
123 غنچه که در طرف چمن وا شود می نتوان گفت که رسوا شود
124 مه که ز نورش همه را قسمتست می نتوان گفت که بی عصمتست
125 حسنِ تو بر حدِّ نصاب آمده بیشتر از حدّ و حساب و آمده
126 حیف نباشد تو بدین خَطّ و خال بر نخوری، بر ندهی از جمال
127 عشق که نَبوَد به تو، تنها گلی عشق که شد، هم گل و هم بلبلی
128 زندگیِ عشق عجب زندگیست زنده که عاشق نبُوَد زنده نیست
129 حسنِ بِلا عشق ندارد صفا لازم و ملزومِ همند این دو تا
130 قدرِ جوانی که ندانی بدان چند صباحی که جوانی بدان
131 بعد که ریشِ تو رسد تا کمر با تو کسی عشق نورزد دگر
132 عشق به هر دل که کند انتخاب همچو رود نرم که دردیده خواب
133 عشق بدین مرتبه سهلُالقبول بر تو گِران آمده ای بوالفضول
134 گر تو نداری صفتِ دلبری مرد نیی صفحهٔی از مرمِری
135 پردۀ نقّاشیِ الوانیا ساخته از زر بُتِ بی جانیا
136 از تو همان چشم شود بهره ور عضوِ دگر بهره نبیند دگر
137 عکسِ تو در چَشمِ من افتاده است مستیِ چشم من از آن باده است
138 این که تو گفتی که ز مِهری بَری فارغی از رسم و ره دلبری
139 آن لبِ لعلِ تو هم اندر نهفت وصفِ ترا با من این گونه گفت
140 گفت و نگفته است یقیناً دروغ تازه رسیدی تو به حدِّ بلوغ
141 شاخ تو پیوند نخورده هنوز طوطیِ تو قند نخورده هنوز
142 جمع نگشتست هنوز از عِفاف دامنِ پیراهنِ تو رویِ ناف
143 وصلِ تو بر شیفتگان نوبر است نوبر هر میوه گرامیتر است
144 من هم از آن سویِ تو بشتافتم کاشهبِ تو تازه نفس یافتم
145 از تو توان لذّتی بسیار بُرد با تو توان تخته زد و باده خورد
146 با تو توان خوب هم آغوش شد خوب در آغوشِ تو بیهوش شد
147 میگذرد وقت، غنیمت شمار! بر خور از این سفرۀ بی انتظار!
148 چون سخنِ زُهره به این جا رسید کارِ منوچهر به سختی کشید
149 دید به گِل رفته فرو پای او شورشی افتاده بر اعضای او
150 دل به برش زیر و زبر می شود عضو دِگر طَورِ دگر میشود!
151 گویی جامی در کشیده است می نشوه شده داخلِ شریانِ وی
152 یا مگر از رخنۀ پیراهنش مورچِگان یافته ره بر تنش
153 رفت از این غُصّه فرو در خیال کاین چه خیالست و چه تغییرِ حال
154 از چه دلش در تپش افتاده است حوصله در کشمکش افتاده است
155 گرسنه بودش دل و سیرش نگاه ظاهرِ او معنی خواه و نخواه
156 شرم بر او راهِ نَفس میگرفت رنگ به رخ داده و پس می گرفت
157 رنگ پریده اگر اندر هوا قابلِ حسّ بودی و نشو و نما
158 زان همه الوان که از آن رخ پرید قوسِ قُزَح میشدی آن جا پدید
159 خواست نیفتاده به دامِ بلا خیزد و زان ورطه زند ور حلا
160 گفت دِریغا که نکرده شکار هیچ نیفتاده تفنگم به کار
161 گور و گوزنی نزده بر زمین کبک نیاویخته بر قاچِ زین
162 سایه برفت و بپرید آفتاب شد سرِ ما گرم چو این جویِ آب
163 سوخت ز خورشید رخِ روشنم غرقِ عرق شد ز حرارت تنم
164 خانگبانم نگرانِ منند چشم به ره منتظرانِ منند
165 صحبتِ عشق و هوس امروز بس منتظران را به لب آمد نفس
166 جمعۀ دیگر لبِ این سنگِ جو باد میانِ من و تو رانندهوو
167 زهره چو بشنید نوایِ فِراق طاقتش از غصّه و غم گشت طاق
168 دید که مرغِ دل آسیمه سر در قفسِ سینه زند بال و پر
169 خواهد از آن تنگ مکان برجهد بال زنان سر به بیابان نهد
170 رویِ هم افکند دو کف از اسف باز سویِ سینۀ خود برد کف
171 داد بر آرامگهِ دل فشار تا نکند مرغِ دل از وی فرار
172 اشک به دورِ مژهاش حلقه بست ژاله به پیراهنِ نرگس نشست
173 گفت که آه ای پسرِ سنگ دل از ز دلِ سنگِ تو خارا خَجِل
174 مادری تو گر چو تو مَنّاعه بود هیچ نبودی تو کنون در وجود
175 ای عجبا آن که ز زن آفرید چون ز زن این گونه تواند برید!
176 حیف بُوَد از گهرِ پاکِ تو این همه خودخواهی و امساکِ تو
177 این چه دلست ای پسرِ بی نظیر سخت تر از سنگ و سیه تر زفیر
178 تا به کی آرم به تو عجز و نیاز وای که یک بوسه و این قدر ناز!؟
179 این همه هم جور و ستم میشود از تو ز یک بوسه چه کم میشود
180 گرچه مرا بی تو روا کام نیست بی تو مرا لحظهٔی آرام نیست
181 گر تو مَحَبَّت گُنَه انگاشتی این همه حسن از چه نگه داشتی
182 کاش شود با تو دو روزی ندیم نایبِ هم قدِّ تو عبدالرّحیم
183 یک دو شبی باش به پهلویِ او تا که کند در تو اثر خویِ او
184 تا تو بیاموزی از آن خوش خِصال طرزِ نظر بازی و غنج و دلال
185 بین که خداوند چه خوبش نمود پادشهِ مُلکِ قلوبش نمود
186 مکتبِ عشق است سپرده به او اوست که از جمله بُتان برده گو
187 آنچه ندانی تو ازو یاد گیر مشقِ نکو کاری از اُستاد گیر
188 خوب ببین خوب رُخان چون کنند صیدِ خَواطِر به چه افسون کنند
189 اهلِ نظر جمله دعایش کنند شیفتگان جان به فدایش کنند
190 خلق بسوزند به راهش سپند تا نرسد خویِ خوشش را گزند
191 وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق بهرِ وی از شوی گرفته طلاق
192 این همه از عشق فحاشی مکن سفسطه و عذرتراشی مکن
193 جمعه و تعطیل، شتابت ز چیست با همه تعجیل اَیابَت ز چیست؟
194 رنج چو عادت شود آسودگیست قید بیآلایشی آلودگیست
195 گر تو نخواهی که دمد آفتاب باز کن آن لعلِ لب و گو متاب
196 گر به رُخَت مهر رساند زیان دامنِ پاچین کنمت سایبان
197 جا دهمت همچو روان در تنم گیرمت اندر دلِ پیراهنم
198 در شکنِ زلف نهانت کنم مخفی و محفوظ چو جانت کنم
199 دستهای از طرّهٔ خود بر چِنَم بادزنی سازم و بادت زنم
200 اشک بیارم به رخت آن قَدَر تا نکند در تو حرارت اثر
201 سازمت از چشمۀ چَشمِ زُلال چالۀ لب چاهِ زنخ مال مال
202 آن دو کبوتر که به شاخ اندرند حاملِ تختِ منِ نام آورند
203 چون سفر و سیر کنم در هوا تختِ مرا حمل دهند آن دو تا
204 پر شوم از خاک به سویِ سپهر تندتر از تابشِ اَنوارِ مهر
205 گویمشان آمده پر وا کنند بر سرِ تو سایه مُهیّا کنند
206 این که گَه از شاه بترسانیَم گه زَنِ مردم به غلط خوانیَم
207 هیچ ندانی تو که من کیستم آمده این جا ز پیِ چیستم
208 من که تو بینی به تو دل باختم رویِ ترا قبلۀ خود ساختم
209 حجله نشینِ فلکِ سوّمم عاشق و معشوق کُنِ مردمم
210 شور به ذرّاتِ جهان میدهم حسن به این، عشق به آن میدهم
211 چشم به هر کس که بدوزم همی خرمنِ هستیش بسوزم همی
212 عشقِ یکی بیش و یکی کم کنم بیش و کمِ آن دو مُنَظَّم کنم
213 هرکه ببینم به جنون میرود دارد از اندازه برون میرود
214 عشق عنان جانبِ خون می کشد کارِ مَحَبَّت به جُنون میکشد
215 مختصری رحم به حالش کنم راه نمایی به وِصالش کنم
216 چاشنی خوانِ طبیعت منم زین سبب از بین خدایان زنم
217 گرچه همه عشق بود دینِ من باد بر او لعنت و نفرینِ من
218 داد به من چون غم و زحمت زیاد قسمت او جز غم و زحمت مباد!
219 تا بُوَد، افسرده و ناکام باد! عشق خوش آغاز و بد انجام باد!
220 یا ز خوشی میرد و یا از ملال هیچ مبیناد رُخِ اعتدال
221 باد چو اطفال همیشه عَجول بی سببی خوش دل و بی خود ملول
222 خانه خدایی کند آن را به روز خادمِ مستی به لقب خانه سوز
223 پهن کند بسترِ خوابش به شام خادمه بی بوالهوس آشفته نام
224 باد گرفتار به لا و نِعَم خوف و رَجا چیره بر او دمبدم
225 صبر و شکیبایی از و دور باد با گله و دَغدَغه محشور باد
226 آن که خداوند خدایان بُوَد خالقِ ما و همه کیهان بُوَد
227 عشق چو در قالبِ من آفرید قالبِ من قالبِ زن آفرید
228 گر تو شوی با منِ جاوید مَع زندۀ جاوید شوی بِالتَّبع
229 نیست فنا چون به من اندر ز مَن زندۀ جاوید شوی همچو من
230 من نه ز جنسِ بشرم نه پَری دارم از این هر دو گهر برتری
231 رَبَّهِ نَوعَم به زبانِ عرب داور حسنم به لِسانِ ادب
232 اوّلِ اسمِ تو چو باشد مَنُو هست مرا خواندنِ مینو نِکو
233 مینویِ عشقم من و عشقم فن است وان همه شیدایی و شور از من است
234 گر نَبُدی مرتعِ من در فلک سفرۀ هستی نشدی با نمک
235 سر به سرِ عشق نهادن خطاست آلهه عشق بسی ناقُلاست
236 حکم به درویش و به سلطان کند هرچه کند با همه یک سان کند
237 گر تو نخندی به رُخم این سفر بر لبِ خود خنده نبینی دگر
238 گر چه تو در حسن امیرِ منی عاقبهالامر اسیرِ منی
239 آلهۀ عشق بسی زیرک است پیرِ خرد در برِ او کودک است
240 حسن شما آدمیان کم بقاست عشق بود باقی و باقی فناست
241 جملۀ عُشّاق مطیعِ من اند مظهرِ افکارِ بدیعِ من اند
242 هرچه لطیف است در این روزگار وانچه بود زینت و نقش و نگار
243 آنچه بُوَد عشرتِ رویِ زَمی وانچه از او کیف کند آدمی
244 شعرِ خوش و صوتِ خوش و رویِ خوش سازِ خوش و نازِ خوش و بویِ خوش
245 فکرِ بدیعِ همه دانشوران نغمۀ جان پرورِ رامش گران
246 جمله برون آید از این کارگاه کز اثرِ سعیِ من افتد به راه
247 جمله ز آثارِ شریفِ من اند یکسره مصنوعِ ظریفِ مناند
248 بذرِ مَحَبَّت را من داشتم کامده و رویِ زمین کاشتم
249 روی زمین است چو کانوایِ من طرح کنم بر رخش انواعِ فن
250 رویِ زمین هرچه مرا بند ماند شاعر و نقّاش و نویسندهاند
251 گه رافائل گه میکِلانژ آورم گاه هُومر گه هِرُودت پرورم
252 گاه کمالُ المُلک آرم پدید رویِ صنایع کنم از وی سفید
253 گاه قلم در کفِ دشتیِ دِهَم بر قلمش رویِ بهشتی دِهَم
254 گاه به خیلِ شعرا لج کنم خلقتِ فرزانۀ ایرَج کنم
255 تار دهم در کفِ درویش خان تا بدهد بر بدنِ مُرده جان
256 گاه زنی همچو قمر پروَرَم در دهنش تَنگِ شکر پرورم
257 من کُلُنِل را کُلُنِل کرده ام پنجۀ وی رهزنِ دل کرده ام
258 نام مجازیش عَلیِّ نَقی است نامِ حقیقیش ابُوالموسِقی است
259 دقّتِ کامل شده در سازِ او بی خبرم لیک ز آوازِ او
260 پیشِ خود آموخته آواز را لیک من آموختمش ساز را
261 من شده ام ماشطۀ خَطّ و خال تا تو شدی همچو بَدیعُ الجمال
262 من به رُخَت بردم از آغاز دست تا شدم امروز به تو پای بست
263 من چو به حُسنِ تو نبردم حَسَد نَوبرِ حسنِ تو به من می رسد
264 من چو ترا خوب بیاراستم از پی حَظِّ دلِ خود خواستم
265 من گُلِ روی تو نمودم پدید خارِ تو بر پایِ خودِ من خلید
266 آن که خداوند بُوَد بر سپاه بر فلکِ پنجمش آرامگاه
267 نامش مرّیخ خداوندِ عزم کارش پروردنِ مردانِ رزم
268 معبد او ساخته از سنگ وروست تربیتِ مردِ سلحشور از اوست
269 بینِ خدایان به همه غالب است طاعت او بر همه کس واجب است
270 با همه ارباب در ا نداخته نزدِ من اما سپر انداخته
271 خیمۀ جنگش شده بالینِ من معرکهاش سینۀ سیمینِ من
272 مِغفَرِ او جامِ شرابِ من است نیزۀ او سیخِ کبابِ من است
273 بر همه دعویّ خدایی کند وز لبِ من بوسه گدایی کند
274 مایلِ بی عاری و مستی شده شخصِ بدان هَیمَنه دستی شده
275 بر لبِ او خنده نمیدید کس مشغله اش خوردنِ خون بود و بس
276 عاقبت الامر ادب کردمش معتدل و صلح طلب کردمش
277 صد من از او سیم و زر اندوختم تاش کمی عاشقی آموختم
278 حال غرور و ستمش کم شده مختصری مَردِ کِه آدم شده
279 طبلِ بزرگش که اگر دم زدی صلحِ دُوَل را همه بر هم زدی
280 گوشهای افتاده و وارو شده میزِ غذا خوردنِ یارو شده
281 خواهم اگر بیش لَوَندی کنم مفتضحش چون بُزِ قندی کنم
282 مسخرۀ عالم بالا شود حاج زکی خانِ خداها شود!