1 اینهمه جانی که مسکین کوهکن در عشق کند وینهمه سعیی که او برد از پی شیرین که برد
2 خسروست از لعل شیرین مست و او مخمور غم جان سکندر کند و آب زندگانی خضر خورد
1 گر نامه بینامِ خوشت بوسد زبان خامه را آن رو سیاهی بس بود تا روز محشر نامه را
2 دلدادهٔ نام توام از هرکه نامت بشنوم بر مژده نام خوشت هم جان دهم هم جامه را
1 نیست در صحرا پی آهو که هر جا رفته است عاشق مجنون او زنجیر در پا رفته است
2 ایکه دستم مینهی بر دل که پرسی حال چیست ساعتی بنشین کزین شوقم دل از جا رفته است
1 اگرچه خانه خرابی زباده ای ساقی است خراب جام شرابیم تا دمی باقی است
2 ز شوق روی تو خورشید را اشعه نور بصد هزار زبان در حدیث مشتاقی است