-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خویش را در کوی بی خویشی فگن تا ببینی خویش را بی خویشتن
2 جرعه ای بر خاک میخواران فشان آتشی در جان هشیاران فگن
3 هر که را دادند مستی در ازل تا ابدگو «خیمه در میخانه زن »
4 مرغ نتواند که در بند زبان صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
5 باد اگر بوی تو بر خاکم دمد همچو گل بر خود بدرانم کفن
6 از تنم جز پیرهن موجود نیست جان من جانان شد و تن پیرهن
7 آنچنان بدنام و رسوا گشته ام کز در دیرم رهاند برهمن
8 جز خیالش در بدن یک موی نیست وز غم او هست یک مو هم بدن
9 معرفت، خسرو، ز پیر عشق جوی تا سخن ملک تو گردد بی سخن