1 خیز، ای به دل نشسته که بیدل نشسته ایم مگسل ز ما که بهر تو از خود گسسته ایم
2 آه، ار به روی تو نگشاییم ما شبی چشمی که در فراق تو شبها نشسته ایم
3 آلوده جفای تو جان می رود درون هر چند کز خدنگ جفای تو خسته ایم
4 سامان ز ما طلب مکن، ای پارسا، که من میخواره و سفال به تارک شکسته ایم
5 در ده شراب شادی از آن رو که عقل رفت دانی که از کدام بلا باز رسته ایم؟
6 خسرو، چه جای صرفه جان است و بیم سر ما را که پیش سنگ ملامت نشسته ایم