- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مُردم از حسرتِ آهورَوِشان و رَمِشان می ندانم به چه تدبیر به دام آرمشان
2 سه ستمگر پسر ایدون به معلِّم خانه هست و صد بنده به هر راهگذر چون جَمِشان
3 نه به تنها من و یک مملکتی شیفته اند باشدی باخته جان شیفته دل عالمشان
4 بچّۀ حوری و غِلمانند این هر سه به لطف نیست انصاف که خوانند بنی آدمشان
5 هر سه در عصمت و پاکی به مقامی باشند که بجز سایه نباشد دگری محرمشان
6 رُخِشان کعبه و دِلشان حَجَرُالاسودو هست برزنخ چاهی و آن چاه بُوَد زَمزَمِشان
7 گر دو صدسال بگردی به صفا و به وفا نیست شِبهی و نظیری به همه عالَمِشان
8 میهمان کردمشان تا که دل و جان و سری که مرا بود نثار آرم بر مقدمشان
9 بر سرم پای نهادند و دل و جان بردند من به ناچار در آخر بگرفتم کَمِشان
10 مصطفی زاده بُوَد چارمِ آن هر سه اگر در جهان دیده کسی دیو و پری باهَمِشان
11 من به هر یکشان دو سه غزل آموخته ام تا بُوَد مدحِ ولی عهدِ مَلِک همدَمِشان
12 چون بخوانند خداوندِ ادب میر نظام سیم و زر بخشد ز اندازه فزون در دمشان
13 هست با همّتِ شاهانۀ این راد امیر گر به خروار زر و سیم ببخشد کمشان
14 از پیِ سجدۀ درگاهِ ولی عهد چو چرخ آن زر و سیم امیرست که سازد خَمِشان
15 شه مُظَفَّر که پیِ چاکریش پادشهان خط نوشتند و نهادند بر آن خاتَمِشان
16 تا جَهانست به مانندۀ این عید و بهار کس مبیناد بجز شاد دل و خُرَّمشان
17 جسم و جانند به قول حکما شاه و وزیر حق تعالی نکند هیچ جدا از هَمِشان