- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکروز اگر زانکه ترا با تو گذارند بس قصه بیداد تو کز خون بنگارند
2 بس بی گنهان کز تو سحرگاه بنالند بس بیوه زنان کز تو شبانگاه بزارند
3 بس خاک که از دست تو ریزند بسربر بس آب که از جور تو از دیده ببارند
4 غافل مشو ای خفته که از ظلم تو هر شب در حضرت ایزد ز تو در سجده هزارند
5 گیرم ز کسی شرم نداری و نترسی تا پیش تو عیب تو همی گفت نیارند
6 باری زخدا هم بنترسی تو که در حشر این کرده و این دیده همی بر تو شمارند
7 بس شرم و خجالت که ترا خواهد بودن گر آینه فعل تو در روی تو دارند
8 این ناز و تنعم که تو در پیش گرفتی شک نیست که خوش میگذرد گر بگذارند