- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای خدا باز شبِ تار آمد نه طبیب و نه پرستار آمد
2 باز یاد آمدم آن چَشمِ سیاه آن سرِ زلف و بُناگوشِ چو ماه
3 دردم از هر شبِ پیش افزون است سوزشِ عشق ز حد بیرون است
4 تندتر گشته ز هر شب تبِ من بدتر از هر شبِ من امشبِ من
5 نکند یادِ من آن شوخ پسر نه به زور و نه به زاری نه به زر
6 کارِ هر دردِ دگر آسان است آه از این درد که بی درمان است
7 یا رب آن شوخ دگر باز کجاست کاتش از جانِ من امشب برخاست
8 باز چشمِ که بر او افتاده است که دلم در تک و پو افتاده است
9 به بِساطِ که نهاده است قدم؟ که من امشب نشکیبم یک دم
10 بر دلم دایم از او بیم آمد تِلِگرافات که بی سیم آمد
11 ساعتِ ده شد و جانم به لب است آخر ای شوخ بیا نصف شب است
12 گر نیایی تو شوم دیوانه عاشقم بر تو، شنیدی یا نه
13 هرچه گفتی تو اطاعت کردم صرفِ جان، بذلِ بِضاعت کردم
14 حق تو را نیز چو من خوار کند به یکی چون تو گرفتار کند
15 دوری و بی مَزِگی باز چرا من که مُردم ز فِراقت دِ بیا
16 بکشی همچو من آهِ دگری تا تو هم لَذّتِ دوری نَچَشی
17 دست از کشتنِ عاشق نَکَشی این سخنها به که میگویم من
18 چاره دل ز که میجویم من دایم اندیشه و تشویش کنم
19 که چه خاکی به سر خویش کنم یک طرف خوبیِ رفتار خودم
20 یک طرف زحمتِ همکارِ بدم یک طرف پیری و ضعفِ بَصَرم
21 یک طرف خرجِ فرنگِ پِسَرَم دایم افکنده یکی خوان دارم
22 زائر و شاعر و مهمان دارم هرچه آمد به کَفَم گُم کردم
23 صرفِ آسایشِ مردُم کردم بعدِ سی سال قلم فرسایی
24 نوکری، کیسه بُری، مُلاّیی گاه حاکم شدن و گاه دبیر
25 گه ندیمِ شه و گه یارِ وزیر با سفرهایِ پیاپی کردن
26 ناقۀ راحت خود پی کردن گَردِ سرداریِ سلطان رُفتن
27 بله قربان بله قربان گفتن گفتنِ این که ملکِ ظِلِّ خُداست
28 سینهاش آینه غیب نماست مدّتی خلوتیِ خاصّ شدن
29 همسرِ لوطی و رقاّص شدن مرغ ناپُخته ز دَوری بُردَن
30 رویِ نان هِشتَن و فوری خوردن ساختن با کمک و غیر کمک
31 از برایِ رفقا دوز و کلک باز هم کیسهام از زر خالی است
32 کیسهام خالی و همّت عالی است با همه جُفت و جَلا و تَک و پو
33 دان ما پُش ایل نیامِم اَن سُلسو نه سری دارم و نه سامانی
34 نه دهی، مزرعهٔی، دُکاّنی نه سر و کار به یک بانک مراست
35 نه به یک بانک یکی دانگ مراست بگریزد ز من از نیمه راه
36 پول غول آمد و من بسمالله من به بی سیم و زری مأنوسم
37 لیک از جایِ دگر مأیوسم کارِ امروزه من کارِ بدی است
38 کارِ انسانِ قلیل الخردی است انقلابِ ادبی محکم شد
39 فارسی با عربی توأم شد درِ تجدید و تجدّد وا شد
40 ادبّیات شَلَم شُوربا شد تا شد از شعر برون وزن ورَوی
41 یافت کاخِ ادبیّات نُوی میکُنم قافیهها را پس و پیش
42 تا شوم نابغه دوره خویش گله من بود از مشغَلهام
43 باشد از مشغَله من گِلِهام همه گویند که من اُستادم
44 در سخن دادِ تجدّد دادم هر ادیبی به جَلالّت نرسد
45 هر خَری هم به وکالت نرسد هر دَبَنگُوز که والی نشود
46 دامَ اِجلالهُ العالی نشَود هرکه یک حرف بزد ساده و راست
47 نتوان گفت رئیس الوزراست تو مپندار که هر احمقِ خر
48 مُقبِلُ السَّلطَنِه گردد آخَر کارِ این چرخِ فلک تو در توست
49 کس نداند که چه در باطنِ اوست نقدِ این عمر که بسیار کم است
50 راستی بد گذراندن ستم است این جوانان که تجدّد طلبند
51 راستی دشمن علم و ادبند شعر را در نظرِ اهلِ ادب
52 صَبر باشد وَتَد و عشق سَبَب شاعری طبعِ روان میخواهد
53 نه معانی نه بیان میخواهد آن که پیشِ تو خدایِ ادبند
54 نکته چینِ کلماتِ عربند هرچه گویند از آن جا گویند
55 هرچه جویند از آن جا جویند یک طرف کاسته شأن و شرفم
56 یک طرف با همه دارد طرفم من از این پیش معاون بودم
57 نه غلط کار نه خائن بودم جاکِشی آمد و معزولم کرد
58 ............ آواره و بی پولم کرد چه کنم؟ مرکزیان رِشوَه خورند
59 همگی کاسه بر و کیسه بُرند بعد گفتند که این خوب نشد
60 لایقِ خادمِ محبوب نشد پیش خود فکر به حالم کردند
61 اَنپِکتُر زِلزالَم کردند چند مه رفت و مازرهال آمد
62 شُشَم از آمدنش حال آمد یک معاون هم از آن کج کَلَهان
63 پرورش دیده در امعاء شَهان جَسته از بینیِ دولت بیرون
64 شده افراطیِ اِفراطیّون آمد از راه و مزَن بر دِل شد
65 کارِ اهلِ دل از او مشکِل شد چه کُند گر مُتِفَرعِن نشود
66 پس بگو هیچ معاون نشود! الغرض باز مرا کار افزود
67 که مرا تجربه افزونتر بود چه بگویم که چه همّت کردم
68 با ماژُرهال چه خدمت کردم بعد چون ار به سامان افتاد
69 آدژُوان تازه به کوران افتاد رشته کار به دست آوردند
70 در صفِ بنده شکست آوردند دُم علم کرد معاوِن که منم
71 من در اطرافِ ماژر مؤتمنم کار با مَن بُوَد از سَر تا بُن
72 بنده گفتم به جهنم تو بِکُن داد ضمناً ماژرم دلداری
73 که تو هر کار که بودت داری باز شد مشغله تفتیش مرا
74 دارد این مشغله دل ریش مرا کاین اداره به غلط دایره شد
75 چون یکی از شُعَبِ سایره شد اندر این دایره یک آدم نیست
76 پِرسُنِل نیز به آن منعم نیست شُعَبِ دایره من کم شد
77 شیرِ بی یال و دُم و اِشکم شد من رئیسِ همه بودم وقتی
78 مایه واهمه بودم وقتی آن زمان شعر جلودارم بود
79 اَسبَحی کاتبِ اَسرارم بود رؤسا جمله مطیعم بودند
80 تابعِ امرِ منیعم بودند حالیا گوش به عرضم نکنند
81 جز یکی چون همه فرضم نکنند آن کسانی که بُدند اَذنابم
82 کار برگشت و شدند اربابم با حقوقِ کم و با خرجِ زیاد
83 جِقّه چوبیم از رُعب افتاد روز و شب یک دم آسوده نیم
84 من دگر ای رفقا مُردَنِیَم بسکه ردر لیوِر و هنگام لِتِه
85 دوسیه کردم و کارتُن تِرتِه بسکه نُت دادم و آنکِت کردم
86 اشتباه بروت و نت کردم سوزن آوردم و سنجاق زدم
87 پونز و پَنس و به اوراق زدم هی نشستم به مناعت پسِ میز
88 هی تپاندم دوسیه لایِ شُمیز هی پاراف هِشتَم و امضا کردم
89 خاطرِ مُدّعی ارضا کردم گاه با زنگ و زمانی یا هو
90 پیشخدمت طلبیدم به بورو تو بمیری ز آمور افتادم
91 از شر و شور و شعور افتادم چه کنم زان همه شیفر و نومِرو
92 نیست در دست مرا غیر زِرو هر بده کارتُن و بستان دوسیه
93 هی بیار از درِ دکّان نسیه شد گذارِ عَزَبی از درِ باغ
94 دید در باغ یکی ماده الاغ باغبان غایب و شهوت غالب
95 ماده خر بسته به میلِ طالب سردَرون گرد و به هر سو نگریست
96 تا بداند به یقین خر خرِ کیست اندکی از چپ و از راست دَوید
97 باغ را از سرِ خر خالی دید ور کسی نیز به باغ اندر بود
98 هوشِ خر بنده به پیشِ خر بود اری آن گم شده را سمع و بصر
99 بود اندر گروِ کادنِ خر آدمی پیشِ هوس کور و کر است
100 هرکه دنبال هوس رفت خر است او چه دانند که چه بدیا خوب است
101 بیند آن را که بر او مطلوب است الغرض بند ز شلوار گرفت
102 ماده خر را به دمِ کار گرفت بود غافل که فلک پرده دَر است
103 پردهها در پسِ این پرده دَر است ندهد شربتِ شیرین به کسی
104 که در آن یافت نگردد مگسی نوش بینیش میسّر نشود
105 نیست صافی که مُکَدّر نشود ناگهان صاحبِ خر پیدا شد
106 مشت بیچاره خَرگاه وا شد بانگ برداشت بر او کای جاپیچ
107 چه کنی با خرمن؟ گفتا: هیچ! گفت أَامِنَّهُ لِلّه دیدم
108 معنیِ هیچ کنون فهمیدم نگذارد فلکِ مینایی
109 که خری هم به فراغت گایی گوش کن کامدم امشب به نظر
110 قصه دیگر از این با مزهتر اندر آن سال که از جانبِ غرب
111 شد روان سیل سفت آتشِ حرب انگلیس از دلِ دریا برخاست
112 آتشی از سرِ دنیا برخاست پای بگذاشت به میدانِ وَغا
113 حافظِ صلحِ جهان آمریکا گاریِ لیره ز آلمان آمد
114 به تنِ مردمِ ری جان آمد جنبش افتاد در احزابِ غیور
115 آب داخل شد در لانه مور رشته طاعت ژاندارم گسیخت
116 عدّهٔی ماند و دگر عدّه گریخت همه گفتند که از وحدتِ دین
117 کرد باید کمکِ متّحدین اهل ری عرضِ شهامت کردند
118 چه بگویم چه قیامت کردند لیک از آن ترس که محصور شوند
119 بود لازم که ز ری دور شوند لاجرم روی نهادند به قم
120 یک یک و ده ده و صد صد مردم مقصدِ عدّه معدودی پول
121 مقصدِ باقیِ دیگر مجهول من هم از جمله ایشان بودم
122 جزءِ آن جمعِ پریشان بودم من هم از دردِ وطن با رفقا
123 میروم لیک ندانم به کجا من و یک جمعِ دگر از احباب
124 شب رسیدیم به یک دیهِ خراب کلبهٔی یافته مَأوا کردیم
125 پا و پاتاوه ز هم وا کردیم خسته و کوفته و مست و خراب
126 این به فکرِ خور و آن در پیِ خواب یکی افسرده و آن یک در جوش
127 عدّهٔی ناطق و جمعی خاموش هر کسی هر چه در انبانش بود
128 خورد و در یک طرفِ حُجر ..... همه خفتند و مرا خواب نبُرد
129 خواب در منزِل ناباب نبرد ساعتی چند چو از شب بگذشت
130 خواب بر چشم همه غالب گشت دیدم آن سیّده نرّه خره
131 رفته در زیرِ لحافِ پسره گوید آهسته به گوشش که امیر
132 مرگِ من لفت بده، تخت بگیر! این چه بحسّی و بد اخلاقی است
133 رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است! تو که همواره خوش اخلاق بدی
134 چه شد این طور بداخلاق شدی من چو بشنیدم از او این تقریر
135 شد جوان در نظرم عالَمِ پیر هرچه از خُلق نکو بشنیدم
136 عملاً بینِ رفیقان دیدم معنی خلق در ایران این است!
137 بد بُوَد هر که بما بدبین است! هر که دم بیشتر از خُلق زند
138 قصدش این است که تا بیخ کُند گفت آن چاه کن اندر بُنِ چاه
139 کای خدا تا به کی این چاهِ سیاه نه از این دلو شود پاره رسن
140 نه مرا جان به در آید ز بدن رفت از دست به کلّی بدنم
141 تا به کی کار؟ مگر من چُدنم کاش چرخ از حرکت خسته شود
142 درِ فابریکِ فلک بسته شود موتورِ ناحیه از کار افتد
143 ترنِ رُشد ز رفتار افتد زین زلازل که در این فرش افتد
144 کاش یک زلزله در عرش افتد تا که بردارد دست از سرِ ناس
145 شرِّ این خلقت بیاصل و اساس گر بود زندگی این، مردن چیست
146 این همه بردن و آوردن چیست تو چو آن کوزه گرِ بوالهوسی
147 که کند کوزه به هر روز بسی خوب چون سازد و آماده کند
148 به زمین کوبد و در هم شکند باز مرغِ هوسش پر گیرد
149 عملِ لغوِ خود از سر گیرد آخدا خوب که سنجیدم من
150 از تو هم هیچ نفهمیدم من تو گر آن ذاتِ قدیمِ فردی
151 ....................... نامردی یا تو آن نیستی ای خالقِ کُلّ
152 که به ما وصف نمودند رسل
153 کاش مرغی شده پر باز کنم تا لبِ بامِ تو پرواز کنم
154 این بزرگان که طلبکارِ من اند طالبِ طبعِ گهربار من اند
155 کس نشد کِم ز غم آزاده کند فکر حالِ من افتاده کند
156 در دهی گوشه باغی بدهد گوسفندی و الاغی بدهد
157 نگذارد که من آزرده شوم با چنین ذوق دل افسرده شوم
158 فتنهها در سرِ دین و وطن است این دو لفظ است که اصلِ فِتُن است
159 صحبتِ دین و وطن یعنی چه؟ دینِ تو موطن من یعنی چه؟
160 همه عالم همه کس را وطن است همه جا موطنِ هر مرد و زن است
161 چیست در کلّه تو این دو خیال که کند خونِ مرا بر تو حلال
162 گر چه در مالیهام حالیه من متأذّی شدم از مالیه من
163 حیف باشد که مرا فکرِ بلند صرف گردد به خُرافاتی چند
164 حیف امروز گرفتارم من ورنه مجموعه افکارم من
165 جهل از ملّتِ خود بردارم منتی بر سرشان بگذارم
166 آنچه را گفتهام از زشت و نفیس نیست فرصت که کنم پاک نویس