1 حال درویش خسته باز مپرس غم دیرینه بازگو چکند
2 چو فلک آتشش بخرمن زد فکر کشت و غم درو چکند
3 هر که در عالمش جوی نبود همه عالم به نیم جو چکند
1 باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
2 چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
1 اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
2 ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را
1 منم که حاصل من غیر نامرادی نیست درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
2 ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست