1 اکنون که هوای ری به سر دارم و بس ملبوس همین پوست به بردارم و بس
2 ز اسباب سفر که جمله مردم دارند من بنده همین عزم سفر دارم و بس
1 شکوه بر چرخ برند از دشمن عجبا چرخ بُوَد دشمن من
2 اللّه اللّه به که باید نالید زین ستمگر فلکِ اهریمن
1 روزگار آسوده دارد مردم آزاده را زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را
2 از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را
1 به حکمِ آن که ز دل ها بُوَد به دل ها راه دلِ امیر ز سوزِ دلِ من است آگاه
2 غم ای امیر بدان سان فرا گرفته دلم که از فزونی بر آه بسته دارد راه
1 ای خایه به دست تو اسیرم بنمودهای از جماع سیرم
2 دستم نشود به تخم کَس بند تا باد تو کرده دست گیرم
1 به انگشتان پا از زیر کرسی ز کس ها کرده ام احوال پرسی
1 آب حیات است پدر سوخته حَبِّ نبات است پدر سوخته
2 وه چه سیه چرده و شیرین لب است چون شکلات است پدر سوخته