1 کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما روزگاری این غزالان را شبانی کردهایم !
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 تا به فکر شبرویهای خیال افتاده ام مست لذت در شبستان وصال افتاده ام
2 نیست غیر از ناامیدی حاصل دیگر مرا دانه بی طالعم در خشکسال افتاده ام
1 نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
2 تلخرویان را می روشن گوارا می کند ابر بی می، کوه بر بالای سر باشد مرا
1 حسن در دوستی یگانه خوش است رنگ معشوق، عاشقانه خوش است
2 خشکی زهد از دماغم ابرهای تر نبرد صندلی شد آبها و توبه در سر نبرد
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به