1 دل سودایی من یار را اغیار می داند سر زانوی وحدت را سر بازار می داند
2 ز روشن گوهران عیب نمایان است غمازی وگرنه سینه ام آیینه را ستار می داند
3 کند شاخ بلند از کودکان گل را سپرداری سر سودایی منصور قدر دار می داند
1 نیست بر ابر بهاران، دیده پر نم مرا آب باریک قناعت می کند خرم مرا
2 یک سر سوزن تعلق نیست با عالم مرا رشته از پا برنیارد رشته مریم مرا
1 غوطه در گل داده بود اندیشه دنیا مرا ناله نی شد دلیل عالم بالا مرا
2 گر چه چون حلاج مهر خامشی بر لب زدم زور می برداشت آخر پنبه از مینا مرا
1 عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را در حریم سینه افروزد چراغ طور را
2 حیرتی دارم که با این نشأه سرشار عشق دار چون بر دوش خود دارد سر منصور را
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را