1 عمرم گذشت و روی تو دیدن نیافتم طاقت رسید و با تو رسیدن نیافتم
2 گفتم «رخت ببینم و میرم به پیش تو» هم در هوس بمردم و دیدن نیافتم
3 گفتی به خون من سخنی، هم خوشم، ولیک چه سود کز لب تو شنیدن یافتم
4 دی با درخت گل به چمن همنشین شدم خود باغبان در آمد و چیدن نیافتم
5 بر دوست خواستم که نویسم حکایتی از آب دیده دست کشیدن نیافتم
6 مرغم کز آشیان سلامت جدا شدم ماندم ز آشیان و پریدن نیافتم
7 شد جان خسرو آب که از ساغر امید یک شربت مراد چشیدن نیافتم