1 دل ز من خال یار می گیرد حق به مرکز قرار می گیرد
1 جنت در بسته سازد مهر خاموشی ترا چهره زرین می کند چون به، نمدپوشی ترا
2 حلقه ذکر خدا گردد لب خاموش تو گر شود توفیق از مردم فراموشی ترا
1 چشم بر خورشید تابان نیست ویران مرا کرم شب تابی برافروزد شبستان مرا
2 در زمین پاک من ریگ روان حرص نیست تازه می سازد رگ تاکی گلستان مرا
1 کجروی بال و پر سیرست بد کردار را راستی سنگ دل رفتار باشد مار را
2 کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت آن که می بندد به روی من در گلزار را
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم