1 دلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستم که در بهشت مکرر نمیتوان بودن
1 چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟ یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش را
2 کار من با سرو بالایی است کز بس سرکشی می شمارد حلقه بیرون در، آغوش را
1 شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
2 نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود بی گداز از سکه هیهات است گردد زر جدا
1 نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس را زخمی دندان کند لعلت لب افسوس را
2 ناله و افغان من از لنگر تمکین اوست بت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس را
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟