ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست از صائب تبریزی دیوان اشعار 1480

1 نان به خون دل شد از تیغ زبان رنگین مرا ترزبانی در گلو شد گریه خونین مرا

2 داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را می شود روشن چراغ کشته بر بالین مرا

1 از شکست ماست گردش، چرخ بی بنیاد را نیست غیر از دانه آب این آسیای باد را

2 آب شد پیکان او تا از دل گرمم گذشت می گدازد نامه من خامه فولاد را

1 داد سیل گریه من غوطه در گل بحر را گوهر از گرد یتیمی کرد ساحل بحر را

2 همت سرشار از بی سایلی خون می خورد کز گهر باشد هزاران عقده در دل بحر را

1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را

2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را

1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمده‌ایم؟

1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم

2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم