عشق را چشم به سامان تن آسانی نیست از صائب تبریزی دیوان اشعار 141

1 کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد

1 طومار زندگی را، طی می‌کند به یک شب از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی

1 از تهیدستی ز بی برگان خجالت کار ماست سر به زیر انداختن چون بید مجنون بار ماست

2 پیش ما جز بیخودی دیگر متاعی باب نیست خودفروشی بنده بی صاحب بازار ماست

1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم

2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم

1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را

2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را

1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را

2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را