1 عشق در کار دل سرگشتهٔ ما عاجزست بحر نتواند گشودن عقدهٔ گرداب را
1 خار ناسازست بوی گل به پیراهن ترا چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
2 پرتو خورشید را آیینه رسوا می کند چون نهان از دیده ها سازد دل روشن ترا؟
1 صرف بیکاری مگردان روزگار خویش را پرده روی توکل ساز، کار خویش را
2 زاد همراهان درین وادی نمی آید به کار پر کن از لخت جگر جیب و کنار خویش را
1 شد غرور حسن از خط بیش آن طناز را بوی این ریحان گران تر کرد خواب ناز را
2 انتظار صید دارد زاهدان را گوشه گیر نیست از سیری، ز دنیا چشم بستن باز را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را