- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عاشقی محنتِ بسیار کشید تا لبِ دِجله به معشوق رسید
2 نشده از گل رویش سیراب که فلک دسته گلی داد به آب
3 نازنین چَشم به شط دوخته بود فارغ از عاشق دلسوخته بود
4 دید در رویِ شط آمد به شتاب نو گلی چون گل رویش شاداب
5 گفت بَه بَه چه گل زیبایی ست لایق دست چو من رعنایی ست
6 حیف از این گل که برد آب او را کند از منظره نایاب او را
7 زین سخن عاشق معشوقه پرست جست در آب چو ماهی از شست
8 خوانده بود این مَثل آن مایه ناز که نکویی کن و در آب انداز
9 خواست کازاد کند از بندش نام گل برد و در آب افکندش
10 گفت رَو تا که ز هجرم بِرَهی نام بی مهری بر من ننهی
11 موردِ نیکیِ خاصت کردم از غم خویش خلاصت کردم
12 باری آن عاشق بیچاره چو بط دل به دریا زد و افتاد به شط
13 دید آبی است فراوان و دُرست به نشاط آمد و دست از جان شست
14 دست و پایی زد و گل را بربود سوی دلدارش پرتاب نُمود
15 گفت کای آفت جان سُنبلِ تو ما که رفتیم ، بگیر این گُلِ تو!
16 بِکُنَش زیب سَر ، ای دلبر من یاد آبی که گذشت از سر من
17 جز برای دل من بوش مکن عاشق خویش فراموش مکن
18 خود ندانست مگر عاشق ما که ز خوبان نتوان خواست وفا
19 عاشقان را همه گر آب بَرَد خوبرویان همه را خواب بَرَد