1 بی نگاه من نشد در عشق معشوقی تمام صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
1 مهر خاموشی کند کوته زبان تقریر را این سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
2 قامت خم، نفس را هموار نتوانست کرد از کجی، زور کمان بیرون نیارد تیر را
1 تا توان کردن ز خون ما نگارین دست را از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
2 سینه اش از باده لعلی بدخشان می شود هر که سازد چون سبو در خواب بالین دست را
1 داد سیل گریه من غوطه در گل بحر را گوهر از گرد یتیمی کرد ساحل بحر را
2 همت سرشار از بی سایلی خون می خورد کز گهر باشد هزاران عقده در دل بحر را
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟