1 بیار باده و بازم رهان ز مخموری که هم به باده توان کرد دفع رنجوری
2 به هیچ وجه نتابد چراغ مجلس انس مگر به روی نگار و شراب انگوری
3 به سحر غمزه فتان هیچ غره مباش که آزمودم و سودی نداشت مغروری
4 ادیب چند نصیحت کنی که عشق مباز که هیچ نیست ادیب این سخن به دستوری
5 به عشق زنده بود جان مرد صاحبدل اگر تو عشق نداری برو که معذوری
6 به یک فریب نهادم صلاح خویش از دست دریغ آن همه زهد و صلاح مستوری
7 رسید دولت وصل و گذشت محنت هجر نهاد کشور دل باز رو به معموری
8 به هر کسی نتوان گفت درد او حافظ بدان بگو که کشیدهست محنت دوری