کرد میزان حساب آماده از صائب تبریزی قصیده 17

1 کرد میزان حساب آماده بهر خاکیان از شب و روز مساوی میر عدل نوبهار

2 از شکوفه نامه اعمال اشجار چمن مضطرب آمد به پرواز از یمین و از یسار

3 گل چو خورشید قیامت آتشین رخسار شد خاک شد صحرای محشر از فروغ لاله زار

4 ریخت شبنم از رخ گلها چو انجم از سپهر ابرها چون کوه شد سیار در روز شمار

5 ابر رحمت بست دامان شفاعت بر کمر دید از گرد گنه چون خاکیان را شرمسار

6 گرد عصیان را به دست گوهرافشان پاک شست حله فردوس پوشانید در هر شاخسار

7 می بده ساقی که صهبا در بهشت آمد حلال ساز شو مطرب که شد آهنگ، وضع روزگار

8 برگ عشرت کن که تمهید بساط عیش را از رگ ابر بهاران شد مهیا پود و تار

9 خاصه هنگامی که چون خورشید عالمتاب کرد روی در بیت الشرف صاحبقران کامکار

10 اول شاهان عالم، ثانی عباس شاه افسر فرمانروایان، خاکروب هشت و چار

11 صاحب اقبالی که تا بر مسند دولت نشست توبه کرد از فتنه انگیزی مزاج روزگار

12 در شرافت همچو بسم الله از آیات دگر سرفرازست از شهنشاهان عصر آن نامدار

13 جلوه در پیراهن بی جرم یوسف می کند هر گناهی را که باشد بخشش او پرده دار

14 نیست در روی زمین جز آستان دولتش هست اگر خاک مرادی در بساط روزگار

15 می شود طوق گریبان حلقه فتراک او هر که سرپیچد ز امر نافذ آن شهریار

16 هست از دست ولایت قوت بازوی او آب شمشیرش بود از جویبار ذوالفقار

17 خلق او دریای فیاضی است کز هر موجه ای عنبر اندازد به جای کف جهان را بر کنار

18 از سیاست بود دایم ملک شاهان منتظم چون بهار از حسن خلق او داد نظم روزگار

19 چرخ زنگاری است بر اقبال روزافزون او تنگ میدان چون لباس غنچه بر جوش بهار

20 آفتاب عالم افروزست در برج شرف زیر چتر زرنگار آن سایه پروردگار

21 می خورند از خوشدلی در نوبهار عدل او در رحم اطفال جای خون شراب خوشگوار

22 جبهه اقبال او آیینه اسکندری است شاهی روی زمین گردیده در وی آشکار

23 تیغش از بسیاری فتح و ظفر گشته است خم شاخ خم پیدا کند چون میوه باشد بی شمار

24 در خم چوگان اقبال جهان پیمای او چون فلک گوی زمین یک جا نمی گیرد قرار

25 تا نشد پیوسته با تیغ کجش ابروی فتح طاق ابروی جوانمردی نگردید آشکار

26 گر به دریا سایه تیغ جهانسوزش فتد پوست اندازند یکسر ماهیانش همچو مور

27 چرخ را چون عامل معزول در دوران او سبحه انجم نمی افتد ز دست رعشه دار

28 همچو گوهر کز شرف دارد بلندی بر صدف قدر او زیر فلک بر آسمان باشد سوار

29 رنگ جرأت می دهد بر چهره مریخ پشت آفتاب رایتش هر جا که گردد آشکار

30 ماهیی کز حفظ او باشد دعای جوشنش فلسش از آتش برآید چون زر کامل عیار

31 هر گوزنی را که یاد تیر او در دل گذشت استخوانش سر به سر زهگیر شد بی اختیار

32 بس که تیرش می جهد از سینه نخجیر صاف گرد چون خیزد، به فکر زخم می افتد شکار

33 حلمش از جا درنیارد از گناهان بزرگ کوه قاف از سایه عنقا نگردد بی قرار

34 پله خاک از گرانی ناله قارون کند چون به افشاندن سبک سازد کف گوهر نثار

35 حفظ او تا شد ضعیفان جهان را دیده بان می کند چون چشم ماهی سیر در دریا شرار

36 از اشارت می کند دست تماشایی قلم تیغ چون ماه نوش هر جا که گردد آشکار

37 گرد بادش آسیای خون به گردش آورد دامن دشتی که شد از آب تیغش لاله زار

38 خون شود شیری که در ایام شیرین خورده است بیستون را گر دهد سرپنجه قهرش فشار

39 خشک چون نال قلم در آستین شد دست ظلم تا برآورد از نیام عدل تیغ آبدار

40 شهپر سیمرغ باشد بر فراز کوه قاف تیغ در سرپنجه مردانه آن شهریار

41 هست از تیغ کج او تکیه گاه اقبال را پرخم آید در نظر زان روی چون ابروی یار

42 وام چندین ساله خورشید را واپس دهد نور گیرد ماه اگر زان روی خورشید اشتهار

43 گر خلد خاری به پای رهروان در عهد او از سیاست در خطر باشد سرسبز بهار

44 همچو زال زر جهد از خواب با موی سفید گر به خواب رستم آید هیبت آن شهریار

45 ابجد طفلانه شمشیر عالمگیر اوست داستان رستم و افسانه اسفندیار

46 آفتاب فتح را در آستین دارد چو صبح رایت بیضای او هر جا که گردد آشکار

47 هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر گر نماید امتحان بر کوه، تیغ آبدار

48 پوست گردد چون زره از تیر باران خصم را از کمان ماه تمام او چو گردد هاله دار

49 کوچه ها پیدا شود در آسمان چون رود نیل گر ز عزم صادق آرد رو به این نیلی حصار

50 از مسامش لعل چون می از حریر آید برون گر به کان لعل افتد ظل آن کوه وقار

51 خنده بر لب بخیه الماس گردد خصم را رخنه های ملک را کرده است از بس استوار

52 بگذراند گر شکوه ذاتی او را به دل چاک گردد چون لباس غنچه این نیلی حصار

53 برنمی گردد ز کوه حلمش از تمکین صدا با سبکروحی که یک جا جمع کرده است این وقار؟

54 گوهرش را نیست جز جیب فقیران مخزنی بحر او را نیست غیر از دامن سایل کنار

55 ناف آهو نافه را از شرم بر صحرا فکند کرد بر صحرای چین تا نکهت خلقش گذار

56 ماه اگر مالد به خاک آستان او جبین از کلف دیگر نگردد چهره او داغدار

57 تیغ او آلوده کم گردد به خون دشمنان خصم بی مغزش ز خود آتش برآرد چون چنار

58 گرگ در ایام عدلش چون سگ اصحاب کهف برنمی آید ز بیم گوسفند از کنج غار

59 چون دعای راستان کز آسمان ها بگذرد می کند از جوشن نه تو خدنگ او گذار

60 دیده مخمور از خواب پریشان ایمن است منتظم گردیده است از بس که وضع روزگار

61 حسن خلقش تازه رو بر می خورد با خار وگل نیست حیف و میل در میزان عدل نوبهار

62 بر ضمیر روشن او خرده راز فلک بر طبق پیوسته باشد چون زر گل آشکار

63 آب گردد استخوان بیستون چون جوی شیر برق شمشیرش کند گر در دل خارا گذار

64 خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند بس که شد معمور از معماری عدلش دیار

65 آهوان سیر چراغان می کنند از چشم شیر با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار

66 آهوان سیر چراغان می کنند از چشم سیر با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار

67 نیست در عقل متین او تصرف باده را سیل کوه قاف را هرگز نسازد بی قرار

68 گر درآرد نوبهار خلق او را در ضمیر بر سپند آتش گلستان گردد ابراهیم وار

69 بهر مظلومان اگر نوشیروان زنجیر بست می دهد دامن به دست دادخواه آن شهریار

70 خضر را در رهنوردی رهبری در کار نیست بخت سبز او ندارد احتیاج مستشار

71 ابر دستش خون دریا را به جوش آورده است نیست مرجان این که گردیده است از بحر آشکار

72 غیر جام می که خونش در شریعت خوردنی است خالی از وی برنگردیده است هیچ امیدوار

73 لب گشودن رفت از یاد صدف در عهد او بی سؤال از بس که بخشد آن کف گوهر نثار

74 طفل از پستان گرفتن می کند پهلو تهی در زمان همت او شد گرفتن بس که عار

75 از ورق گردانی باد خزان آسوده است نخل امیدی که آید در زمان او به بار

76 بر امید بخشش دست گهربارش کند صد هزاران دست از یک آستین بیرون چنار

77 دخل بحر و کان چه باشد با سخای ذاتیش؟ خرده گل چیست پیش خرج باد نوبهار؟

78 ناف عالم را به نام او بریده است آسمان مکه را تسخیر خواهد کرد آن عالم مدار

79 در نخستین رزم، ملک از زاده اکبر گرفت در جهاد اکبر او از خسروان شد نامدار

80 سر به سر فیلان مست کشور هندوستان چون کجک گشتند از تیغ کج او هوشیار

81 چون سلیمان می شود بر دیو و دد فرمانروا شهسواری را که باشد فیل مست اول شکار

82 تا به دولت بر سریر پادشاهی تکیه کرد آمد از توران به درگاهش دو شاه نامدار

83 از عنایت های آن فرمانده دنیا و دین هر دو گردیدند از دنیی و عقبی کامکار

84 گر چه در دعوی است اقبالش ز شاهد بی نیاز زین دو عادل شد مبرهن بر صغار و بر کبار

85 تا شود از پرتو خورشید، ماه نو تمام تا به گرد خاک باشد چرخ گردان را مدار

86 باد در زیر نگین او را جهان چون آفتاب تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار

87 بادها مشکین نفس شد ابرها گوهرنثار خوش به آیین تمام امسال می آید بهار

88 زنگ کلفت ابر از دلها به تردستی زدود رفت گرد از سینه ها با دامن گل نوبهار

89 ابرها در یکدگر پیوست چون بال پری شد بساط خاک چون تخت سلیمان سایه دار

90 جوش گل برداشت چون خشت از سر خم خاک را چرخ مینایی ز برگ عیش پر شد غنچه وار

91 محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف تا شد از شاخ شکوفه صبح صادق آشکار

92 زهر سرما را شکرخند شکوفه همچو شیر نرم نرم آورد بیرون از عروق شاخسار

93 از الف زان سان که پیدا شد حروف مختلف صد هزاران رنگ گل ظاهر شد از هر نوک خار

94 دامن دریای اخضر شد ز شادابی چمن ماهی سیمین شد از سیم شکوفه جویبار

95 از عقیق و لعل و یاقوت آنچه در گنجینه داشت در لباس لاله و گل داد بیرون کوهسار

96 از رگ ابر آسمان چون سینه شهباز شد خاک چون بال تذروان شد ز گلها پرنگار

97 آنچنان کز خم می پرزور دورافکند خشت خاک را از جای خود برداشت جوش لاله زار

98 گریه شادی ز شبنم بر رخ گلها دوید تا کشید ابر بهاران بوستان را در کنار

99 تا چه در گوش درختان گفت باد صبحدم کز طرب شد پایکوبان سرو دست افشان چنار

100 از شکوه باغ دریایی پر از گوهر شده است هر رگ شاخی رگ ابری است مرواریدبار

101 چون غبار خط که برخیزد ز روی گلرخان سبز برمی خیزد از روی زمین گرد و غبار

102 بس که هر خاری ملایم شد ز تأثیر هوا می کند گل در گریبان عاشقان را خارخار

103 از شکوفه هر کف خاکی ید بیضا شده است صخره موسی است هر سنگی ز جوش چشمه سار

104 از بنفشه باغ ها پر شعله نیلوفری است؟ یا مه مصرست از سیلی شده نیلی عذار

105 نگسلد فریاد مرغان چمن از یکدگر روز و شب از تردماغی چون صدای آبشار

106 ابرها مستغنی از آمد شد دریا شدند از طراوت شد جهان خاک از بس آبدار

107 شسته رو از خواب می خیزند خوبان همچو گل بس که گردیده است عالم از رطوبت مایه دار

108 از خمار آرد برون کسب هوا مخمور را شد جهان از بس به کیفیت ز فیض نوبهار

109 گر کند صیاد دام خود نهان در زیر خاک در کشیدن سنبل سیراب گردد آشکار

110 جلوه نشو و نما از بس بلند افتاده است از برای چیدن گل خم نمی گردد سوار

111 از لب خندان کند گل در گریبان هدف غنچه پیکان ز فیض انبساط نوبهار

112 شاخ گل می گردد از تردستی آب و هوا چوب تعلیمی اگر در دست خود گیرد سوار

113 سبز شد چون بال طوطی بال و پر پروانه را بس که شد آتش ز لطف نوبهاران آبدار

114 از فروغ لاله و گل آب می گردد به چشم زین سبب باشند دایم ابرها گوهرنثار

115 تازه رویان چمن محو تماشای خودند هر گلی آیینه ها دارد ز شبنم در کنار

116 همچو زخم آب، زخم سنگ می جوشد به هم بس که از لطف بهاران شد ملایم کوهسار

117 از خجالت در گریبان سرکشد چون خارپشت گر درین موسم بهشت عدن گردد آشکار

118 یوسف گم کرده خود را فرامش می کند پیر کنعان را به طرف باغ اگر افتد گذار

119 سر برآوردند ارواح نباتی از زمین صور اسرافیل تا از رعد گردید آشکار