1 خواجه بسحاق پیر صاحبدل بود شمعی درین کهن فانوس
2 شد اسیر اجل که مردن را نکند چاره عقل جالینوس
3 رفت مردانه آخر از عالم زانکه زد سالها بمردی کوس
4 همه گویند بهر تاریخش مرد مردانه پیر با ناموس
1 باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
2 چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
1 اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
2 ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را