-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جفا کز وی برین جان زبون رفت نگویم، گر چه از گفتن فزون رفت
2 هم اول روز کامد پیش چشمم ز راه دیده در جانم درون رفت
3 نه من مرده نه زنده، زان که هر بار که او آمد به دل جانم درون رفت
4 خطش آغاز شد، بیچاره جانم نرفت از پیش این خواهد کنون رفت
5 دلم می گفت از او شب سرگذشتی همه شب تا به روز از دیده خون رفت
6 همین دانم خبرگاه سحرگاه ز بیهوشی نمی دانم که چون رفت
7 نشد از جادویی هم زان خسرو همه عمرش به تعویذ و فسون رفت