1 آن نه زلفست آنکه او برعارض رخشان نهار صورت ظلمست کو بر عدل نوشیروان نهاد
2 توبه و سوگند ما را تاب از هم باز کرد زلف را تا تاب داد و بر رخ رخشان نهاد
3 بوسه گر بر سنگ بدهد سنگ گردد چون شکر یا رب، این چندین حلاوت بر لبی نتوان نهاد!
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 ببزم وصال تو هر جرعه ای که دولت بنایم فرو می کند
2 چو خواهم که گیرم بکف، تخت بد دگر باره اندر سبو می کند
1 نه دل ز تمنای تو در بر گنجد نه عشق ز سودای تو در سر گنجد
2 ای موی میان، از کمرت در رشکم کان جا که وی است موی کی در گنجد؟
1 چون نعره زنان قصد بکوی تو کنم جان در سر کار آرزوی تو کنم
2 در هر نفسم هزارجان می باید تا رقص کنان نثار روی تو کنم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **