-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شهنشه بفرمود فرزند من خشایار پور خردمند من
2 چه خواهی چرا ایستادی بپا روی کرسی خویش بنشین بجا
3 بگفتا اجازت اگر شهریار بفرمایدم قصد دارم شکار
4 بفرمود فرزند،رو شاد باش همیشه چو یک سرو آزاد باش
5 ولیکن مبادا جز آهوی نر بسازی به پیکان شکار دگر
6 که ماده در این فصل مادر بود ور آبچه آهوش در بر بود
7 هرآنکس که مادر بدوزد به تیر کند کودکش در بدر یا اسیر
8 فلک رحم نارد با حول او بسوزد بآتش تن و مال او
9 پس آنگه بیامد بر مادرش چنان تنگ بگرفت مادر برش
10 بگفتا که ای نازنین پور من جوان سخن گوی دستور من
11 لباس سفر باز کردی ببر کجا عزم کردی تو جان پسر
12 بگفتا که ای مادر مهربان بهار است آهو چمان و چران
13 اجازت گرفتم هم از شهریار روم تا بیک هفته بهر شکار
14 اجازت بفرمای ای مهربان روم با دلی شاد در آن مکان
15 بگفتا برو نوجوان پور من نگهداردت ایزد اندر چمن
16 ببوسید پس دست مادر ز مهر بگفتا خدا حافظ ای کان مهر
17 بفرمود آرید میرشکار بیاید که آمد زمان بهار
18 بگفتند آماده اسباب کار همان بازو تازی زبهر شکار
19 چو شه پور بنشست برروی زین فلک گفت بر پور شه آفرین
20 یکی صد سواری ز بهر شکار برفتند همراه آن نامدار
21 خشایار گفتا کجا خوشتر است چمن دلکش و آهوانش نر است
22 بگفتند شاها بسمت شمال چمن سبز و از گل زمین لاله زار
23 در آن قسمت پارس فصل بهار زهر شهر آیند بهر شکار
24 برفتند شادان و خندان بدشت غزالان بیایند شاید بشست
25 چو نزدیک گشتند در مرغزار خشایار خوش دید آن لاله زار
26 چمن سبزو گل های الوان او روان تازه دارد همی مشک بو
27 طراوت گزیده است بهار فرح بخش گشته است آن مرغزار
28 در اطراف آن گله آهوان روانند و شاداب و بازی کنان
29 خشایار دنبالشان اسب تاخت یکی آهوی نر نشانه بساخت
30 نشان کرد پهلوی آهوی نر کشیدی کمان تیر آمد چو پر
31 فرو رفت تا پر بپهلوی او خشایار چون تاختی سوی او
32 بدیدی جوانی از آن سوبتاخت بگفتا که تیر منش کار ساخت
33 خشایار چون دید تیری دگر به پهلوی حیوان فرو برده سر
34 خشایار گفت این شکار من است از این تیر و پیکان و کار من است
35 جوان گفت خیر این شکار من است از این پر و پیگان و کار من است
36 خشایار گفتا منم پور شاه همینگه کنم روزگارت تباه
37 جوان گفت مارا بتو جنگ نیست چمن پر شکارو جهان تنگ نیست
38 ولی تیرمن زودتر خورده است ترا تیر بر پهلوی مرده است
39 خشایار گفتا که ای بی خرد چه گوئی نه مغزت خرد پرورد
40 تو خود کیستی تا فضولی کنی شکار مرا خود قبولی کنی
41 کنون من ترا هم بجای غزال زنم تیرو اینک کنم پایمال
42 جوان گفت شاها توئی شاهزاد توانی همان دست بازو گشاد
43 ولیکن بهار است و هم لاله زار برون آمده هر دو بهر شکار
44 شکار است و نی بهر جنگ آمدیم نه از جان خود سیر و تنگ آمدیم
45 نه خوبست ما کین ستانی کنیم بیک آهوئی جانفشانی کنیم
46 بگفتا بگو پس شکار من است از این دست و بازو کار من است
47 جوان گفت شاها نگویم دروغ که از کذب کارم نگیرد فروغ
48 من تو بیک دفعه تیر و کمان سردست بردیم و خود بی گمان
49 ولی تیر من زود تر خورده است چو خون از جبین بیشتر برده است
50 خشایار گفتا تو ای خیره سر زنم تیغ هندی کنونت بسر
51 جوان گفت شاها توئی جنگ جو نیم از تو کمر به شمشیر و خو
52 ولی حیفم آید که بردست من شوی کشته ای زار در این چمن
53 برآشفت آنگه شه نوجوان بگفتا نداری تو نام و نشان
54 تو خود کیستی از کجا آمدی که همراه با پور شاه آمدی
55 جوان گفت گفتم مرا جنگ نیست گرم نام نبود مرا ننگ نیست
56 اگر راستگوئی تو شمشیر کین بینداز یکسر بروی زمین
57 من این تیغ اینک بینداختم پیاده از اسب خود ساختم
58 تو شمشیر و خنجر بینداز دور پیاده شو از اسب خود بی غرور
59 بگیریم هر دو دوال کمر بکشتی گذاریم آنگاه سر
60 زما هر کدامی که زد بر زمین بگویم از او این شکار گزین
61 خشایار چون دید آهنگ او همان خوب گفتار و فرهنگ او
62 پیاده شد از اسب و شمشیر کین بینداخت آنگاه روی زمین
63 جوانان بکشتی نهادن سر گرفتن هردو دوال کمر
64 از آنسو سواران مخصوص شاه بدیدند شهزاده را بی سپاه
65 بکشتی گرفتن نهاده است سر جوانی گرفته است دور کمر
66 بگفتن شاها چه فرمان دهی بگیریم و بندیم ما این رهی
67 بگفتا که من خود حریفم ورا نه جنگ است کشتی ست درای درا
68 گهی این بآن زور و گه آن باین نیامد یکی پشتشان برزمین
69 که ناگه جوان پای را پس نهاد سر خویش بر سینه شه نهاد
70 گرفتش کمرگاه و زد بر زمین فلک گفت احسن هزار آفرین
71 بخندید و برخواست گفت این شکار از آن تو باشد شه نامدار
72 بر آشفت شه زاده از این شگفت بزد دست و خودش ز سر برگرفت
73 چو برداشت خودش فرور یخت مو چو زر تار بر شانۀ ماهرو
74 بزیر کله خود یک قرص ماه نهان بود و زین گشت پس مات شاه
75 یکی دختری بود بس خوبروی ملک رشک بردی بر آن روی و موی
76 بگفتا چه بودت شه کامکار ترا با سر و خود مردم چه کار
77 خشایار مبهوت زین آب و رنگ که باشد گه رزم همچون پلنگ
78 بگرمی ورا گفت کای خوبچهر نشاید ترا جز به نرمی و مهر
79 پس ای ماهرو تو در این مرغزار چنین پور شه را نمودی شکار
80 ترا حیف ناید ازین روی و موی سواره بر اسب و در این دشت و کوی
81 بگو راستی تاکه باب تو کیست تو خود از کجائی و اینکار چیست
82 بگفتا من از آذر آبادگان همان دختر شاهم از آن مکان
83 نسب من رسانم بآزدید هاک ز نسل جهان جوی و هم دخت پاک
84 هم از ماد استم هم از آریان رسانم نسبت را بایرانیان
85 بگفتا چرا آمدی تو بپارس مگر نیست دردل ترا خود هراس
86 بگفتا که من خود نترسم زکس که آهور مزدا مرا یارو بس
87 همه ساله من خود بفصل بهار ابا چند دختر همه در شکار
88 بیاریم هر سال رو یکطرف نمائیم هر جا شکاری هدف
89 گهی سوی گیلان و مازندران گهی سوی گرگان و بحر گران
90 که امسال گفتم همی با پدر سوی پارس خواهم نمایم سفر
91 شنیدم باقبال شه داریوش همه پارس باشد پر از عیش و نوش
92 بگفتند شهری شه نامدار بنا کرده در پارس آن شهریار
93 ورا نام کرده است استخر پارس بیاورده دروازه هرجا اساس
94 مرآن شهر را کرده چون یک بهشت خصوصأ در ایام اردیبهشت
95 گل و سنبل و سوسن و نسترن ز نرگس و فور است در آن چمن
96 درختان نارنج در باغها بهارش پراکنده بر راغها
97 مرا میل گشته است جان پدر که امسال در پارس سازم سفر
98 بفرمود رو دخترم شاد باش همیشه ز رنج و غم آزاد باش
99 چو پنجاه دختر که همراه من همه از بزرگان آن انجمن
100 همه پارسا و همه نیک رو همه نیک رفتار و هم نیک خو
101 همه تیر انداز وقت شکار همه جنگ جویند در کارزار
102 لباس دلیران به بر کرده ایم بسر خود و خنجر کمر بسته ایم
103 نداند کسی خود که ما دختریم ازیرا که ما خود چو شیر نریم
104 همه سرو قد و همه ماهرو همه زیر خو دان نهان کرده مو
105 پزشک و دبیر و چه گنجور ما غلام و سوار و چه دستور ما
106 همه دخترانند چون ماهتاب نگیرند یک مرد مارا رکاب
107 خشایار بشنید و خیره بماند برآن ماهرو نام یزدان بخواند
108 بگفتا که ای ماه رخسار من که همچون جوانمرد در انجمن
109 بشد روز تاریک و شد وقت شام نیامد شمارا کنیز و غلام
110 چگونه تو تنها روی تا بگاه که شب هست تاریک و شد شامگاه
111 بیا پس تو امشب سوی گاه من سواره بیاه تو بهمراه من
112 بخندید آن دختر ماهرو بگفتا که ای شاه آزاده خو
113 گمانت که مرغی نمودی شکار ندانی که شاهین بود وقت کار
114 نترسد ز شاهین و از باز تو نگردد چنین زود انبار تو
115 گمانت شکاری گرفتی بکام ندانی که عنقا نیاید بدام
116 بلند است این مرغ را آشیان نترسد ز دام و ز تیرو کمان
117 منم دخت ایرانی پاکزاد ز شاهنشهان است مارا نژاد
118 خشایار گفتا که صد آفرین که هم پاکزادی و هم پاک دین
119 مرا مهمان کن تو اندر سرا سواره بیایم همی ای درا
120 پس آنگه بینداخت سر را بزیر رخش سرخ شد همچو قرمز حریر
121 بگفتا ز عهد نیاکان ما کسی کر بگوید که مهمان ما
122 نرانیم ما مهمان را ز در اگر خود باین ره گذاریم سر
123 بفرما تو ای شهریار جوان در این چادر ما تو یک شب بمان
124 نهادند پس خود ها را بسر ببستند شمشیر و گرز و سپر
125 گرفتن اسبانشان از چرا بشادی نهادند رو را براه
126 سواران شهزاده چون از عقب بدیدند شاه پور در وقت شب
127 همی اسب راند خود و آن جوان بسوی شمال است او رایکان
128 بترسید بر خویشتن میر شکار ابا صد سواری که بد نامدار
129 بسوی خشایار چون اسب تاخت خشایار برگشت و او را شناخت
130 بگفتا مرا با شما کار نیست مرا با جوان کین و پیکار نیست
131 مرا مهمان کرده است این جوان بگفته است امشب بر ما بمان
132 شما صبحگاهان بر اطراف دشت که تا من بیایم نمائید گشت
133 بگفت و شتابان به پیمود راه خود و با همان دختر نیک خواه
134 چو قدری بشد دور تر از گروه رسیدند بر دشت و دامان کوه
135 خشایار دیدی جوانهای جنگ بسر خود و بسته کمر گاه تنگ
136 مسلح به شمشیر و تیرو کمان زده خنجری بر کمر چون یلان
137 سواره بر اسبان تازی نژاد سوی دشت بودند از بامداد
138 یکی کرد فریاد که ای ماه مهر که از ما چرا دور کردی تو چهر
139 بگشتیم اینقدر اطراف دشت مبادا تو را شیری آرد شکست
140 چه بر کوه و بر دشت بشتافتیم زیادت بجستیم و کم یافتیم
141 کنون آمدی این جوان با تو کیست چنین کار از تو بسی تازه گیست
142 بگفتا که این پورشه داریوش جوان جهان جوی و با عقل و هوش
143 ز اسبان پریدند روی زمین نمودن بر پور شاه آفرین
144 بگفتند شادیم از روی تو ازین طرز گفتار و هم خوی تو
145 بود منتی نیک برجان ما که چون پورشاه است مهمان ما
146 کنیم افتخار اندرین لاله زار که برما رسیده است این شهریار
147 دویده گرفتند او را رکاب پیاده نمودند شه با شتاب
148 ببردند اسبش جلو دارها گرفتند زینش پرستارها
149 نثارش نمودن از سیم و زر فشاندند بر روی خودش گهر
150 ببرند شه را سوی بارگاه بکرسی زر برنشاندند شاه
151 گرفتند خود و زره از تنش نهادن زر بفت پیراهنش
152 سپس خوان نهادند شه را ببر هم از کبک بریان و ماهی نر
153 دگر می نهادند و جام زرش همان مرغ بریان بدی در برش
154 ز می گو و از بره های کباب گرفتند پس سوی خوردن شتاب
155 چو شد گرم سرها هم از خوردنی هم از خوردنی هم از نوشیدنی
156 گرفتند بر دست چنگ و رباب نوازند گان از جهان کامیاب
157 خشایار بگرفت چنگی بدست بگفتا مرا ماه داده شکست
158 یکی رشته از زلف بر گردنم فکنده است و بسته است سال و برم
159 که تا عمر دارم همین بستگی بجا ماند این عشق و پیوستگی
160 ورا دوست دارد ز جان و ز دل کنم فکر دوریش گردم کسل
161 دگر چنگ بگرفت پس ماه مهر همی خواند ابیات از روی مهر
162 بگفتا مرا جان نباشد دریغ اگر همچو ماهی رود زیر میغ
163 ولیکن بداند که این ماهرو نکرده است باهیچ کس گفتگو
164 گلی کو نخندیده بر بلبلی نچیده کس از بوستانش گلی
165 اگر شاهزاده است خود پورشاه نه این ماه مهر است کمتر ز ماه
166 اگر شاهزاده سران کرده بند بود مهریه راز کیسو کمند
167 رود او سوی آذر آبادگان بنزد پدر شاه آزادگان
168 اگر است او را همی خواستار قدم رنجه فرماید آن نامدار
169 بخواهد همی از پدر دخت او بعالم نیاید دگر جفت او
170 خشایار بگرفت پس چنگ باز همی خواند آواز بآهنگ ساز
171 بگفتا توئی نو گل نسترن زبان برگشاده بگوئی سخن
172 گل سرخی و بلبل تو منم که بستی نان رشته برگردنم
173 بیایم بهرجا توئی ای صنم که از جان و دل خواستارت منم
174 اگر جان بخواهی همی جان دهم اگر سر بخواهی بپایت نهم
175 منم جسم و هستی تو چون جان من چگونه جدا گردد از جان بدن
176 همه دختران شاد و خندان شدند ز شادی همه سیم دندان شدند
177 به شهزاده گفتند در خوابگاه مهیا شده تخت از بهر شاه
178 بفرمای راحت کن ای شاهپور که چشم بد از روی ماه تو دور
179 خشایار برخاست از بارگاه بیامد همی تا سوی خوابگاه
180 بخوابید تنها چون آن نوجوان امیدش بدی بر خدای جهان
181 چو شد صبح و از خواب بیدار شد بزودی بنزدش پرستار شد
182 بیاورد عطر گل و با گلاب حریر سفیدی و یک ظرف آب
183 چورو را صفا داد آن پورشاه بیامد برماه در بارگاه
184 بسوی چمن خیمه و بارگاه که در خمیه صبحانه بودی بپا
185 چمن چون گلستان بفصل بهار چو خورشید بودی رخ آن نگار
186 نگه کرد شه پور ازهر طرف چمن دیدو گل دید و در و صدف
187 همه بلبلان گرم چهچه زدن از آن گل بآن گل نموده وطن
188 گل و سنبل و سوسن و نسترن چنان نیک تزئین نموده چمن
189 غزالان خرامان در آن مرغزار غزل خوان چه در اوج فصل بهار
190 چو مهری بد آراسته ماه مهر نشسته است بر تخت آن خوب چهر
191 چو شهپور را دید برپای شد جمالش چنان عالم آرای شد
192 تبسم برویش چومه مهر کرد دلش شاد و بشاش آن چهر کرد
193 بگفتا شها صبح تو شاد باد که شادیم ما از تو نیکو نژاد
194 چو شد صرف صبحانه بر روی دشت غزالان که از نزد شان میگذشت
195 غزالان وحشی چه در لاله زار گریزان و خیزان زمیر شکار
196 به شه زاده گفتند کآمد سپاه سواران بدشت ایستاده بپا
197 بفرمود آرید اسب مرا که باید که دیگر روم زید را
198 بگفتا خدا حافظت ای ماه مهر چگونه به پیچم ز روی تو چهر
199 بگفتا خدا حافظت شاهپور شود چشم اهریمنان تو کور
200 بر آمد بر اسب و روان شد براه بهمراه او رفت جمله سپاه
201 بگفتا مرا نیست میل شکار بنزد شهنشه شوم رهسپار
202 برفتند تا شام درگاه شاه شهنشاه خود بود در بارگاه
203 خشایار آمد بنزد پدر زمین بوسه داد ایستاده بدر
204 شهنشاه فرمود فرزند من همان نونهال برومند من
205 بیا و تو بنشین بکرسی زر دمی باش رویت ببیند پدر
206 خشایار بنشست روی سریر بپا ایستاده وزیر و امیر
207 نگفت هیچ و دم را فروبسته یود ز فکر رخ یار آشفته بود
208 چو شد موقع شام برخواستند ز نو مجلسی دیگر آراستند
209 خشایار آمد بر مادرش همان مام بوسید روی و سرش
210 بگفتا پسر جان چه زود آمدی یقین چون شکاری نبود آمدی
211 بگفتا که ای مادر مهربان فراوان شکارست و آهو چمان
212 ولی آمدم من بنزد پدر دلم چون ز تنهائی آمد بسر
213 مرخص نما چونکه من خسته ام تو گوئی که من خرد و بشکسته ام
214 به بوسید پس دست مادر برفت سوی خوابگاهش خرامان برفت
215 چون روشن بشد صبحگه دایه اش بیامد بر بانوی ماه وش
216 بگفتا خشایار خوابش نبرد سر خویشتن را بدستش فشرد
217 همی خواند اشعار عشقی نکو همی کرد با خویشتن گفتگو
218 بگفتا شنیدم از او زمزمه که با خویشتن داشتی همهمه
219 همیگفت کای ماه رخسار من که روشن بد از نور رویت چمن
220 بدم دوش من در بهشت برین برم حوریانی همه مه جبین
221 شنیدم همان چنگ و آواز و ساز باطراف من لعبتان دلنواز
222 می و مزه و نقل و جام شراب ز رامشگران و زچنگ و رباب
223 هم امشب یکی پیر دایه برم چو او هردم آید همی برسرم
224 شود ثبت این هر دو بر عمر من همی پیر دایه همی آن چمن
225 پس آنگاه دایه ببانوی گفت که بهر خشایار بایست جفت
226 که چون او جوانست و زن بایدش دگر پیر دایه نمیبایدش
227 چو دایه بیامد بر نوجوان بفرمود یک پبش خدمت بخوان
228 چو خادم بیامد بر پور شاه بفرمود رو پیر مهران بخواه
229 چو مهران بیامد فرو برد سر زمین داد بوسه ببسته کمر
230 بفرمود مهران بسی خسته ام چنان خسته گوئی که بشکسته ام
231 ترا خواستم تا بگوئی سخن نیم حالتی تا روم انجمن
232 چو مهران بسی مرد هوشیار بود جهاندیده و پیر و بیدار بود
233 نگه کرد برچشم آن نوجوان بفهمید عشق آتشش زد بجان
234 بگفتا همی خواستم پور شاه رسم من بخدمت پس از بارگاه
235 جو دیروز در خدمت شهریار وزیران امیران والا تبار
236 همه جمع بودند در بارگاه پس آنگه بایشان بفرمود شاه
237 خشایار را بیست بگذشته سال ز هر حیث گشته است او با کمال
238 کنون وقت آنست از بهر او بگیریم یک دختر ماه رو
239 یکی دختر از نسل و ذات نکو همی مهربان و همی نیک خو
240 همی پارسا و همی شاه زاد همی راستگو و همی خوش نژاد
241 همی تندرست و همی با هنر همی نیک رفتار و نیکو سیر
242 کزو شاه ایران بیاید وجود نباید که باشد زنی بی وجود
243 بگفتند از مصر و از روم و چین ز یونان و آشوریان همچنین
244 همه شاهدخت و همه همچو ماه همه خوب رو درخور پورشاه
245 بهرجا که فرمان دهد شهریار نمائیم ما دختران خواستار
246 پس آنگه ز مجلس مرا خواستند ز من رای بهر شما خواستند
247 زمین بوسه دادم بنزدیک شاه چنان عرض کردم در آن بارگاه
248 اجازت بفرمای ای شهریار که شه زاده آید همی از شکار
249 ببینم رای و گمانش کجاست چگونه است فکرش چه بایست خواست
250 بفرمود ، مهران تو نیکو سخن بگفتی درین رای و این انجمن
251 تو خود این سخن گوی با پور من ببین از کجا خواهد او نیک زن
252 کنون با تو گفتم چه فرمان دهی توئی شاه زاده منم چون رهی
253 بگفتا نخواهم زن از روم و چین نه از مصر و از هند و آن همچنین
254 امیریست از نسل آزید هاک یکی دخترش هست نیکو و پاک
255 که او هست در آذر آبادگان امیراست و شاهست در آن مکان
256 من او را همی خواهم از جان و دل هم از دوری او شدم من کسل
257 چو مهران شنید از جوان این جواب بگفتا کجا دیدی آیا به خواب
258 بگفتا ورا دیدم اندر شکار چو مردان که آیند در کار زار
259 همی ماهروی و همی نامجو همی جنگجو و همی نیک خو
260 همی خوب گفتار و هم نازنین همی راستگوی و همی مه جبین
261 همی رخت مردان نموده ببر زره برتن و بر سرش خود و پر
262 نخواهم جز او من دگر هیچکس مرا در جهان همسر اوهست و بس
263 چو بشنید مهران دلش شاد شد هم از رنج این کار آزاد شد
264 بگفتا روم خدمت شهریار همان دخت نیکو شوم خواستار
265 از آن رو چو آماده شد بارگاه وزیران و امیران سران سپاه
266 همه جمع کشتند تا شهریار بیامد سر تخت آن کامکار
267 شهنشه بفرمود مهران کجاست بیاید ببینم چه بایست خواست
268 چو مهران بیامد زمین بوسه داد بگفتا که شاه جهان شاد باد
269 بفرمود مهران چه داری خبر چه بد گفتگوی تو باما پسر
270 بگفتا شهنشاه دل شاد باش ز رنج و ز غم یکسر آزاد باش
271 بگفتم به شهپور از شهریار بآن نوجوان سرور کامکار
272 بگفتا نخواهم من از کشوری نه از شهریاری نه از دیگری
273 یکی دختر از آذر آبادگان که بابش امیر است در آن مکان
274 همان نام دختر بود ماه مهر که هم سرو قد است و هم خوبچهر
275 اگر شه بخواهد مرا همسری نخواهم بجز او زن دیگری
276 شهنشه بفرمود با مهتران همان با وزیران و با افسران
277 چگونه است این دخترو باب او خشایار کی دیده آن ماه رو
278 تو مهران بگو او کجا بوده است که او را خود از جان پسندیده است
279 بگفتا که اورا بفصل بهار سواره بدیده است اندر شکار
280 امیران بگفتند کامپوی شاه هم از نسل شاهان و با دستگاه
281 همی مرد بیدار وبانام و جاه ندیده است اورا کسی کینه خواه
282 بود سالها آذر آبادگان هم از جانب شاه در آن مکان
283 یکی دخترش هست همچون نگار بقد سرو و بر رخ بود چون بهار
284 ورا همچو مردان بپرورده است لباس دلیران برش کرده است
285 گه رزم چون شیر مردان بود گه بزم او شاد و خندان بود
286 زبانهای گیتیش آموخته دگر هرچه علم است اندوخته
287 رساند نژادش بازدید هاک ز هر گونه آلایشی هست پاک
288 همی رای دادند در این سخن گرفتند چون رای در انجمن
289 شهنشه بفرمود پس نامه ای نویسید و خواهید خود کامه ای
290 بخواهید آن دختر ماه رو نمائید هرگونه ای گفتگو
291 چومهران بیامد بر شاهپور دلی شادمان و سری با سرور
292 بگفتا بشارت که ای نوجوان پسندید هم شاه و هم افسران
293 نمودند تحسین کامپوی شاه که هم نیک مردست و هم نیکخواه
294 همه رای دادند در انجمن پس آنگه شهنشاه گفتا بمن
295 بگیریم هم دخت کامپوی شاه فرستید فردا سران سپاه
296 بگفتا برو خدمت شهریار اجازت طلب خود روم خواستار
297 چو مهران بیامد بر شهریار بگفتا که ای خسرو نامدار
298 خشایار گوید پدر گر مرا اجازت دهد خود روم آن درا
299 بفرمود پس چند روزی دگر برایش ببندید ساز سفر
300 ورا با جلال و اساس تمام فرستید در شهر آن نیک نام
301 یکی قاصدی قبل در آن مکان بنزد شه آذر آبادگان
302 فرستید و گوئید آید ز راه پذیره نمائید خود پور شاه
303 چو آمد خبر سوی کامپوی شاه هم از پارس آید خشایار شاه
304 خشایار شه زاده نوجوان بیاید خود و باسی افسران
305 چو قاصد بیامد بکامپوی گفت همه راز بیرون کشید از نهفت
306 بفرمود کامپویه با سروران که ای نامداران کند آوران
307 چو فردا خشایار شاه جوان بیاید سوی آذر آبادگان
308 ببندید آئین همه شهرو کوه ز بهر پذیره نمائیم روی
309 بهرجا گذاریم ساز و سرود بگویند بر شاهزاده درود
310 چو شد کارها جمله آراسته هم از چادر و خرگه و خواسته
311 سواره باسبان تازی نژاد همه رخت رسمی ببر کرده شاد
312 برفتند یک منزل از شهر دور همه شاد سر بود دل پر سرور
313 چو از دور دیدند کامد سپاه درفش شهنشاه ایران پناه
314 چو نزدیک تر شد همان پورشاه پیاده شد از اسب کامپوی شاه
315 نمودند تعظیم نزدیک او بگفتند کای شاه آزاده خود
316 سر ماه برابر اندر آمد چنین رسیده بما پور شاه گزین
317 بسی شاد کردی دل و جان ما قدم رنجه فرموده ای خوان ما
318 بسی مهربان بود شان پور شاه سواره بفرمود آئید راه
319 پس آنگه بخرگاه آمد فرود در آنجا که اسباب آماده بود
320 که یک شب در آن منزل و بارگاه همان پور شه ماند خود باسپاه
321 نمودند بنده گیش شاهوار ز جا و جلالی که آید بکار
322 چو شد موقع خواب در بارگاه بخوابید چون شاه و جمله سپاه
323 خشایار از شوق خوابش نبرد برآمد ز جای آن جوان مرد گرد
324 یکی خنجری داشت زیر سرش در آورد و بربست آنکه برش
325 چو از دامن چادر آمد برون چمن دلکش و ماهتاب اندرون
326 هوا بس لطیف وروان آبها ورا چون بدیدند سربازها
327 سلام نظامی بدادند و شاد بگفتند شاها نشد بامداد
328 چو فرمان دهی ما بهمراه تو بیائیم و باشیم در گاه تو
329 بگفتا که فرخ تو همراه من بیا تا بگردیم در این چمن
330 برفتند باهم در آن ماهتاب بجائی رسیدند نزدیک آب
331 درخت کهن شاخ و برگ زیاد نبودی در او کارگر هیچ باد
332 نشستند در پای آن آبشار بدیدند از دور چندی سوار
333 خشایار گفتا به پشت درخت نهان گشت باید در این جای سخت
334 به بینیم تا این سواران که اند بشب ره فتادند بهر چه اند
335 جوانان نهان گشته بودند سخت بپا ایستاده به پشت درخت
336 سواران رسیدند بر آبشار پیاده ز اسبان شدند آن چهار
337 رها کرده اسبان برای چرا نهادند باهم به صحبت سرا
338 یکی گفت خر قول و پنجاه مرد برفتند در قصر بهر نبرد
339 بدزدند آن دختر ماهرو بیارند از شهر بی گفتگو
340 دگر گفت آن دختر نیک خو بخوبی بخواهند از باب او
341 بگفت آن دگر پس تو ای بی خبر دو سال است کوشش کند آن پسر
342 یکی دختر از نسل آزدیدهاک که از شیر و ببرش نبد هیچ باک
343 همی خوب روی و همی پاکزاد ز دو شاه بیدار دارد نژاد
344 ز مادر بود از جوان بردیا بگوید که کورش مرا خود نیا
345 گه رزم چون شیر مردان بود گه بزم او شاد و خندان بود
346 چگونه رود او بویرانه ها که دزدان ندارند خود خانه ها
347 یکی روز او بوده اندر شکار جوانی که باشد ورا خواستار
348 ز قفقاز آمد کمر بسته تنگ که شاید که اورا بیارد بچنگ
349 چو مهرآفرین دید خود اسب تاخت سر تاخت دستش نشانه بساخت
350 چنان تیر زد بر مچ دست او که شمشیر افتاد از شست او
351 پس آنگه یکی چشم اسبش بزد که با اسب غلطید آن بی خرد
352 چو این کرد خود با سپاه دلیر ز نخجیر گه رفت چون نره شیر
353 کنون آن جوان گشته زار و نزار هم از دوری او ندارد قرار
354 بخرقول گفته است پنجاه مرد سپردم تو را درگه کار کرد
355 روی تو سوی آذر آبادگان نهانی سوی قصر در آن مکان
356 بچنگ آوری دختر شاه را بیاری بر من تو آن ماه را
357 همی بود تا وقتی آید بچنگ که تا دختر شاه آرند چنگ
358 چو امروز گفتند آید سپاه هم از پارس آید خشایار شاه
359 برای پذیره تمام شپاه سرو افسران و چه کامپوی شاه
360 بنزدیک این جا فرود آمدند به این دشت و خرگاه چادر زدند
361 دگر شهریان فکر تزیین شهر همه خسته از خواب جویند بهر
362 همان ماه مهر است در عیش و نوش بابیات آن دختران داده گوش
363 بمن گفت خرقول تو زود رو بنزد هلاکوی از من بگو
364 که امشب شده فرصتی خوش بدست که شاید بر ماه آید شکست
365 ولیکن دو پنجاه مرد دگر بیاور نگهدار در رهگذر
366 خشایار چون این سخن ها شنید تو گفتی که هوش از سرش برپرید
367 بزد نعره با خنجر آمد برون فرود برد بر پشت آن پرفسون
368 که هم دومین را بشمشیر کین زپا اندر آورد و زد بر زمین
369 خشایار چون سومی را بکشت چهارم بر ایشان دگر کرد پشت
370 خشایار با آن جوان دلیر دویدند دنبال او همچو شیر
371 گرفتند و دستش به بستند سخت کشیدند او را بپای درخت
372 گرفتند پس اسب و آن کشتگان بیک اسب بستند آن نیمه جان
373 بدو اسب گشتند و آندو سوار همی تاخت کردند تا مرغزار
374 خشایار گفتا بآن نوجوان برو کامپوی شه را بخوان
375 برو زود او را بیاور برم ولیکن نگوئی چه آمد سرم
376 جوان رفت و آن شاه بیدار کرد سر پرخمارش چو هوشیار کرد
377 بگفتا خشایار شاه جوان بفرمود زود آی و اندر میان
378 سراسیمه آمد بر شاهزاد ببیند که تا او چه فرمان بداد
379 خشایار آنگه قضایا بگفت همه را ز بیرون کشید از نهفت
380 چنان سست شد پیکر آن پدر بگفتا چه خاکم بیامد بسر
381 چه سازم بدان دختر نازنین بدزدند دزدان اگر مه جبین
382 خشایار گفتا که این نوحه چیست نباید در این جا نشست و گریست
383 خبردار گوئید تا لشکران بخیزند و پویند دشت گران
384 بزودی همه اسب ها زین کنند بتازند و خود جستن کین کنند
385 که من هم ابا یک سپاه دلیر بیایم بزودی چو یک نره شیر
386 خبردار گفتند و فریاد شد همه لشگر از خواب بیدار شد
387 لباس سفر جمله کرده به بر بر اسبان پریدند چون شیر نر
388 نهادند رو را همه سوی شهر پریدند اسبان هم از جوی و نهر
389 از آن روی چون آن ماه مهر نکو پدر بر سفر دید آورده رو
390 نمودند تزیین همه شهرو کاخ که شهزاده فردا بیاید بکاخ
391 ز شادی نبودند بر روی پا بگفتا غلامان بنزدم بپا
392 چو آمد غلام و زمین بوسه داد بگفتا که بانوی ما شاد باد
393 بفرمود رو نزد خور آفرید وز آنجا برو در بر ماه شید
394 دگر چهر آزاد و پروانه را دلارا، شکوفه همان لاله را
395 پریزاد و مهری و هم نسترن همان آرزو تاجی و گلبدن
396 همان حوری و آن پری نکو سنوبر ابا نرگس ماهرو
397 بگو جمله با دختران دگر بیایند امشب همه سر بسر
398 که امشب همه میهمان منند زجان و زدل دوستان منند
399 غلامک برفت و با آنها بگفت نکردند خود شادمانی نهفت
400 پریدند از جا همه دختران بگفتند مائیم نیک اختران
401 چو شب شد همه خود بیاراستند بترئین کامل بپا خواستند
402 زری پوش گشتند آن دختران چو در آسمان بنگری اختران
403 ببوشید مه مهر رخت نکو سرآمد برآن دختران بود او
404 چو پنجاه دختر همه نیک روی همه نیک سیرت همه خوب روی
405 همه شاد و خندان و شیرین سخن همه ماه رویان و سیمین بدن
406 چو آن خوب رویان ز در آمدند ز خنده همه سیم دندان بدند
407 بگفتند تبریک ای ماه مهر که فردا بیاید شه خوب چهر
408 گمانت که امشب ز سر واشویم و یا میهمان تو فردا شویم
409 بهرجا روی ماه همراه تو بیائیم و باشیم مهمان تو
410 روی تو بقصر شه داریوش که تنها نمائی همه عیش و نوش
411 بخندید مه مهر گفتا شما بیائید هرجا بهمراه ماه
412 مرا در جهان است این آرزو شما را پذیرم بقصر نکو
413 پس آنگه گرفتند چنگ و رباب هم از عیش و شادی شده کامیاب
414 ز مرغ و زبره زکبک دری زدراج و از پختن آذری
415 همی شاد بودند تا نیمه شب زچنگ و رباب و زنای و طرب
416 چو شد موقع خواب آن مهربان بخنده همی گفت با دختران
417 شما جمله خوابید در قصر من بگوئیم باهم ز هرجا سخن
418 در آن قصر خوابید خور آفرید همان پرنیان روی صورت کشید
419 همه دختران در سرای دگر بخواب اندر آمد سربسر
420 غلامان و سرباز های کشیک نخوابیده بیدار بودند نیک
421 چو خرقول دید آن غلامان بپا ستادند بیدار اندر سرا
422 دوتا از جوانان خوشروی را لباس زنان کرد سر تا بپا
423 بگفتا شما جامهای شراب بگیرید در دست نقل و کباب
424 بخندید با روی شاد و نکو بایشان نمائید خوش گفتگو
425 خورانید یک یک برایشان شراب ازین مزه و خوردنی و کباب
426 بگوئید مه مهر اینها بداد بگفتا بنوشید و باشید شاد
427 چو خوردند شد گرم سرهایشان همه سر نهادند بر پایشان
428 چو خر قول ایشان همه خفته دید بگفتا که اقبالم آمد پدید
429 در خوابگاهی که بد توی باغ نمایان بد از دور نور چراغ
430 بگفتا بیک تن از آن همرهان هم اکنون تو بالا رو از نردبان
431 بنرمی در خوابگه باز کن بر آرش زجا آنگه آواز کن
432 من اینجا ستاده همی منتظر بیاور بمن ده بگیرم ببر
433 وزانسوی مه مهر خوابش نبرد گهی دست روی سر خود ببرد
434 که ناگاه دید او در ازسوی باغ بشد باز و بادی بزد بر چراغ
435 چو از زیر آن پرنیان بنگرید یکی دیو رخ صورتی را بدید
436 سیه صورت و لب فروهشته زیر بآرامی آید بسمت سریر
437 همان دخت ایرانی پاکزاد یکی خنجری زیر سر مینهاد
438 نهانی همان خنجر از زیر سر برآورد و قوت بدادی بسر
439 بخوابید و بد پرنیان روی او که تا دیو آید همی سوی او
440 چو خم گشت بر روی مهر آفرید همان شیر زن خنجری برکشید
441 فرو برد برقلب آن بد سیر که خنجر زپشتش بدر کرد سر
442 بزد نعره و خویش زد بر زمین پریدند از جا همه نازنین
443 همه دزدها ریخته در اطاق همان طاقت دختران گشت طاق
444 کشیدند فریاد ها از جگر رسیدند سرباز ها سربسر
445 نهادند شمشیر بر دزد ها که یکتن از ایشان نیابد رها
446 ز سرباز ها چند تن کشته شد بخون قصر آن کاخ آغشته شد
447 چو خرقول هنگامه را دید گرم نبودی به چشمان او هیچ شرم
448 ز پشت سر ماه مهر نکو بیامد بزد چنگ بگرفت او
449 بزد نازنین را بزیر بغل بیامد بپائین قصر آن دغل
450 دهانش فرو بست با دستمال نماندی بر آن ماه رخ هیچ حال
451 بینداخت بر اسب و خود برنشست شتابان بیاورد رو سوی دشت
452 از آن روی کامپوی شد باگروه بتازید از دشت و صحرا و کوه
453 بیامد چو در قصر غوغا بدید یکی آه سرد از جگر برکشید
454 بگفتا کجا رفت پس ماه مهر نبیند مرا چشم آن خوب چهر
455 بجستند او را و کم یافتند بسوی درو دشت بشتافتند
456 پدر خویشتن را بزد برزمین بگفتا کجا رفتی ای مه جبین
457 یکی خنجری از کمر برکشید همی خواست تا پهلوی خود بردرید
458 دلیران گرفتند از دست او بگفتند پیدا شود ماهرو
459 پدر گفت دادند ما را شکست دگر رفت آن نازنینم ز دست
460 همه دختران آه و افغان و شور دریغا دریغا از آن برج نور
461 همه بانوان زار و گریان شدند چو بر آهن داغ بریان شدند
462 از آن روی شهزاده خود با سپاه سحرگه نهادند رو را براه
463 چویک چند میدان بریدند راه سواری بدیدند دور از سپاه
464 بتازد چنان گرد سازد همی که شاید که خود را رساند همی
465 سواران شه دید و کج کرد راه پس آنگه به لشگر بفرمود شاه
466 بزودی بگیرید دور سوار نیارد برون جان ازین کارزار
467 گرفتند راهش چو شد درمیان بگفتا به مه مهر آرم زیان
468 من ایندخت کامپوی شاه گزین نهادم چنین خوار بر پشت زین
469 اگر یک تن آید همی نزد من من این دخترک را نمایم کفن
470 خشایار گفتا بآن لشکران نتازند براین سگ بی کران
471 به پیچید و آمد به پشت سرش نشانه چنان ساخت مغز سرش
472 کشیدی کمان را چنان تا بگوش بر آمد از آن پروپیکان خروش
473 رها کرد آن تیر آمد فرود گمان کرد خر قول هرگز نبود
474 بیفتاد از اسب روی زمین همان بر زمین خورد آن نازنین
475 خشاشار میتاخت با صد شتاب ببیند که مه مهر رفته بخواب
476 بیامد چو از چادر اورا گشود گمان کرد آن مه ندارد وجود
477 بفرمود لشگر فرود آمدند همان جا سرا پرده شه زدند
478 چو آن دستمال از دهانش گشود بدیدش که لبهاش گشته کبود
479 نهاده است چشمان شهلا بهم نیاید نفس خود فروبسته دم
480 خشایار چون دید آن ماه را بر آورد از دل دوصد آه را
481 بفرمود آرید نزدم پزشک هنوز آید از دیدگانش سرشک
482 پزشک آمد و گفت ای شاهزاد همیشه ز گیتی دلت شاد باد
483 ببینم من این دختر ماه رو بگویم چگونه است احوال او
484 چو آمد ببالینش او را بدید سیه گشته آن روی چون مه سفید
485 بگفتا گشائید پیراهنش نفس بسته گشته است در گردنش
486 همی دست برروی قلبش نهاد بگفتا شها بر تو بس مژده باد
487 که زنده است او حالتش به شود دوباره ورا روی چون مه شود
488 بیاورد دارو بزد بر دماغ بگفتا بگیرید از او سراغ
489 همی دم بدم خود صدایش کنید بمالید بازو ندایش کنید
490 بپاشید بر چهره اش آب سرد که رنگش سیه گشته از فرط درد
491 دو دست ورا برد بالای سر بیاورد آنگه بسوی کمر
492 چنان بود تا چشم شهلا گشود بروی پزشکش نگاهی نمود
493 بزد سیحه و باز بیهوش گشت چو هوشش ز سر رفت خاموش گشت
494 دوباره بزد دارویش بر دماغ چو نفتی که ریزند اندر چراغ
495 بگفتا نباید که خواب آیدش که این خواب آنگه مدام آیدش
496 پس از ساعتی باز چشمان گشود بگفتا که ای دزد بی تار و پود
497 بکش زود تر جانم آسوده کن که خود نشنود گوشم از تو سخن
498 بزد صیحه و باز هوشش ز سر پریدو بخوابید بار دگر
499 پزشک پزشکان بگفتا دگر گذارید راحت کند مه سیر
500 پس آنگه بیاورد خود شربتی خورانید و گفتای تا ساعتی
501 گذارید ویرا که راحت کند به بستر کمی استراحت کند
502 ولیکن بدانید او گشته به در اینحال وی را بخود هشته به
503 خشایار پس شاد شد زین سخن بشد روی اوچون گل اندر چمن
504 بفرمود نامه به کامپوی شاه نویسید و یک قاصد افتد براه
505 بیاید ببیند رخ ماه مهر که خوابیده بر تخت آن خوب چهر
506 گرفتم ز خرقول آن ماه رو ندادم مجالش کند گفتگو
507 زدم تیر و افشان نمودم سرش بخاک اندر انداختم پیکرش
508 پس آنگاه چادر نمودم بپا فرود آمد با تمام سپاه
509 پزشکان همه در علاج ویند همه موبدان در دعای ویند
510 تو آسوده شو دخترت نزد من تواند که کم کم بگوید سخن
511 بفرمود گوئید تا یک سوار برد زود این نامه نامدار
512 دهد نامه را خود بدست امیر ولیکن که باید پرد همچوتیر
513 همی اسب تازد رود سوی شهر چو مرغی بپردهم از جوی و نهر
514 همی اسب تازان بیامد سوار چو تیری که پرد برای شکار
515 چو آمد بشهر و بنزد امیر بگفتند امیر است در غم اسیر
516 گهی زار و گریان زند روی سر گهی گوید ای دخت نیکو سیر
517 فرستاد در هر سوئی لشگری بهرجا فرستاده شد رهبری
518 کند زارو گریان زند روی سر که پور شهنشاه والاگهر
519 بیاید در این شهر خود باسپاه چگونه پذیره شوم پور شاه
520 نمایم پذیرائی شاهوار چرا من شدم این چنین خواروزار
521 سوار آمد و گفت ای نیک زاد بشارت که از غم شدستی توشاد
522 پس آن نامه بگرفت کامپوی شاه که برشد مهش خود زژرفای چاه
523 فشاند اشک شوق و برفت اوزهوش بگفتا که پورشه داریوش
524 خریده است جانم غلامم ورا پیاده روم در گهش باسرا
525 ببوسم زمین و کف پای او چو پیر غلامم بدرگاه او
526 گرفته است مه مهر از دزدها هم از دست خرقول کرده رها
527 کنون آن پزشکان شاهنشهی علاجش نمودند و گشته بهی
528 بکوشید و گردید یک سر سوار بتازیم درگاه آن شهریار
529 شتابان خود باسران سپاه همه سر نهادند درگاه شاه
530 همه شادمان و همه باشتاب به پهلوی اسبان کشیده رکاب
531 پیاده ز اسبان برپور شاه اجازت گرفته گزیدند راه
532 چو کامپوی آمد زمین بوسه داد که ای نوجوان پورشه شاد باد
533 غلامم بدرگاهت ای شاهزاد خریدی تو آزاد کردیم شاد
534 بفرمود بنشین بکرسی زر ببینم شما را چه آمد بسر
535 پس آنگه بگفتا که ای شاهزاد که این غم دوباره مرا دست داد
536 بگفتا مگر دخت نیکو سیر همی برده بودند دزدان دگر
537 بگفتا نه ای خسرو نیکزاد چه گویم که اشکم بدامان فتاد
538 بعهد جوانی بگرگان شدم خوش اندر چمن میزدم من قدم
539 همی بود ایام اردیبهشت چمن پر زگل دشت همچون بهشت
540 جوانان که بودیم با هم گروه خرامان برفتیم تا پای کوه
541 یکی آبشاریست چندان بلند نخواهد رسد بر سریرش کمند
542 همی آب تران بود نام او که از کوه گیرد سرانجام او
543 فرود آید از کوه آن آبشار بریزد بدامان آن سبزه زار
544 بر اطراف آن کوههای بلند درختان جنگل بسی چون و چند
545 درختان کشیده است سر بر فلک تو گوئی رود خود بنزد ملک
546 چو گشتم در آن جنگل دلنشین بگوشم بیامد صدائی حزین
547 چو نزدیک گشتم بر یک درخت بدیدم یکی ریسمان بسته سخت
548 یکی دختری روی او همچو ماه به بسته بگردن طناب سیاه
549 سر ریسمان بسته برشاخ بود سر دیگرش بر گلو بسته بود
550 دهد تاب تا گردد از جا بلند بر افروخته روی او از کمند
551 زچشمان او اشک جاری چو آب هم از هول جان یافته اضطراب
552 دویدم گرفتم چو من آن طناب گشادم بیاوردمش نزد آب
553 بگفتم که ای دختر نیک رو نباید که باشی چنین زشت خو
554 نه خوبست این کارو این خودکشی اگر در جهان رنج عالم کشی
555 بگفتم بگو تا که درد تو چیست چنین رنج و درد تو از دست کیست
556 ترا باب کو مادرت در کجاست در این جنگل و کوه تنها چراست
557 بگفتا که ترسم بگویم سخن که بابم که باشد کجایم وطن
558 بگفتا مرا باب شه بردیا که آزیدها کست مارا نیا
559 بکرمان پدر بود خود شهریار پدر داشت چون کورش نامدار
560 چو شه کورش از دار دنیا برفت همان گاه کامبوجیا برگرفت
561 فرستاد خود بردیار را بخواست برفت و ندیدیم دیگر کجاست
562 سه سالی نیامد دیگر بردیا نه پیکی از او آمدی نزد ما
563 پس آنگه بگفتند او گشته شاه سروتخت و تاجش رسیده بماه
564 چو بشنید مادر بسی شاد شد ز درد و غم ورنج آزاد شد
565 بگفتا که باید شوم سوی پارس برم هرچه دارم از این جا اساس
566 بزودی به بستند بار سفر سوی پارس گشتیم ما رهسپر
567 چو رفتیم بردر گه شهریار خبردار گشت آن شه کامکار
568 بگفتا برانید اینها ز در که این زن بسی پست و بس خیره سر
569 نباید بیاید بدرگاه ما نخواهد چنین دخت وزن بردیا
570 بگیرند اسباب و اموالشان برانید تنها ز درگاهشان
571 غلامان گرفتند اسبابمان ز اسبو کنیز و غلامانمان
572 براندند از در من و مادرم براندند سد تیر پشت سرم
573 چو این دید مادر بگفتا دگر چگو در این شهر آرام بسر
574 بپوئیم و خود سوی کرمان رویم درآن جایگاه بزرگان رویم
575 چو رفتیم باز حمت و خوار وزار تنی خسته و دل شکسته نزار
576 سوی خانه ی خود گزیدیم راه بگفتند بستند باحکم شاه
577 چومادر چنان دید سر را بدر بزد خود دگر دید آن مغز سر
578 همانگه بیفتاد از پای ومرد غم و رنج عالم بدخترسپرد
579 من آنگه فتادم بر مادرم شدم زار و گریان زدم بر سرم
580 همه جمع گشتند بر دور ما همه زار گشتند از حال ما
581 چو آنجا مرا دایه ای پیر بود که از زندگانی دگر سیر بود
582 بیامد مرا از میان گروه گرفت و بیاورد نزدیک کوه
583 ز کرمان بگرگان نهادیم رو که شاید رهانیم ما آبرو
584 بگفتا دگر شهر جای تو نیست سرای فقیری سزای تو نیست
585 ولیکن در این کوه دور از گروه بمانیم ناید ز ماکس ستوه
586 چو یک چند سالی براین برگذشت یکی روز دایه بیامد ز دشت
587 بیاورد نان و برایم خوراک بگفتا که دیگر شوم من هلاک
588 سپردم ترا بر خدای جهان که او هست به از کهان و مهان
589 چو این گفت سر را نهاد و بمرد دوباره مرا کرد این رنج خورد
590 چو تنها بماندم در این دهکده شدم زار و گریان و ماتم زده
591 کنون آمدم تا که خور را کشم از آن به که من رنج عالم کشم
592 شنیدم چو من زار و گریان شدم از آن دختر زار بریان شدم
593 بگفتم عزیزم تو ای بی خبر که کورش ندارد بعالم پسر
594 چو کامبوجیا بردیا را بکشت پس آنگه خودش کرد بر جنگ پشت
595 بیامد که آید سوی شهر خویش بگفتند شد بردیا شاه پیش
596 شده شاه بر تخت و برجای تو گرفته است هم تاج و هم گاه تو
597 بگفتا برادر نباشد مرا بدست خودم کشته ام بردیا
598 بگفتند دیگر ترا رای نیست سر تخت شاهی ترا جای نیست
599 چو کامبوجیا این قضا شنید یکی خنجری از کمر برکشید
600 بزد بر جگر گاه و خود را بکشت بدنیای بیهوده بنمود پشت
601 پس آنگه سران و بزرگان شهر بگفتند شاهی که جستست بهر
602 چو معلوم شد گوماتا بوده است همان نام خود بردیا کرده است
603 شمارا گوماتا برانده ز در گرفتست اسباب و ساز سفر
604 چو بشنید مبهوت شد زین خبر بگفتا که ما را چه بوده بسر
605 بگفتند رنجت دگر شد تمام پذیری مرا من ترا چون غلام
606 نخواهی مرا من ترا چون پدر ویا بنده باشم ببسته کمر
607 بگفتا نخواهم بجز تو کسی بفریاد من تو رسیدی بسی
608 بیاوردم او را چو در خان خویش نگه داشتم چون تن و جان خویش
609 پس از چند، مه مهر آمدم وجود دگر هیچ فرزند جز او نبود
610 بسی خوب بودیم با یکدگر چه در خانه و در شکار و صفر
611 بدرگاه شاهی چو بدکارمن شهنشاه فرمود ز آن انجمن
612 که تو رو سوی آذر آبادگان امیری برو زود در آن مکان
613 در آنوقت مه مهر ده ساله بود نکو دختری چون گل و لاله بود
614 ز جان و دل دوستدارش بدم اگر دور شد بیقرارش بدم
615 یکی روز رفتیم بهر شکار در ایام نیسان و فصل بهار
616 همان مادرش در همین مرغزار همی میخرامید بهر شکار
617 چو یک چند از چشم ما دور شد چو شب گشت تاریک و مستور شد
618 چو دیدم نیامد همان ماهرو سوی کوه و صحرا نهادیم رو
619 بسی مردو مرکب بر انگیختم تو گوئی همه خاکها بیختم
620 نیامد دگر هیچ از او نشان شدم من چنان زار چون بیهشان
621 کنون هفت سال است او گم شده نهان چون پری او ز مردم شده
622 خشایار بشنید گفتا چه بود شنیدم بسی تازه گفت و شنود
623 پس آنگه غلامی بیامد بگفت پزشکان کشیدند راز از نهفت
624 بگویند مه مهرحالش به است بر آمدز خواب ورخش چومه است
625 خشایار گفتا برو نزد او سلامت ببین دختر نیک خو
626 پدر شاد گشت و هم از جا پرید سوی دختر خویشتن میدوید
627 بیامد ورا دید در تخت خواب که از سیم بود و هم از زر ناب
628 برویش کشیده حریر سفید رخ دخترش چون گل شمبلید
629 پزشکان ستاده بنزدش بپا برش دارو و شربت و بس دوا
630 چو روی پدر دید آن خوب چهر تبسم برویش نمودی ز مهر
631 پدر دید دختر بسی شاد شد ز رنج و غم دختر آزاد شد
632 بیامد بر دخترش برنشست هم از مهر بگرفت دستش بدست
633 بگفتا که صد شکر ای خوب چهر که آهو رمزدا بما کرد چهر
634 همان شاهزاده نجاتت بداد چو دیدم ترا روح من گشت شاد
635 بگفتا پدر جان از این دزدها نمائید این مملکت را رها
636 بگفتا که قصدم همین است من که با شاهزاده بگویم سخن
637 تو برخیز از جای ای دخترم برم تا تورا من بسوی حرم
638 بگفتا پدر جان پزشکان شاه بگفتند یک هفته در خوابگاه
639 بخوابم همی استراحت کنم در این چادر شاه راحت کنم
640 پدر گفت پس من روم بارگاه به بینم چه فرمان دهد پور شاه
641 بگفتا پدرجان برو شاد باش ز رنج و غم من تو آزاد باش
642 پس آنگه بیامد چو در بارگاه که شادان بدیدش خشایارشاه
643 ز خوش بختی او بسی شاد شد ز درد و غم و رنج آزاد شد
644 پس آنگه بفرمود فرخ بیا بیامد چو فرخ بر پور شاه
645 بفرمود رو دزد خیره بیار شوم من حکایت ازو خواستار
646 چو آن پاسبانان درگاه شاه مر آن دزد را بسته در بارگاه
647 نمودند حاضر بر نوجوان بفرمود کای بد رگ بد گمان
648 بگو، راست ورنه به برم سرت بآتش بیندازم آن پیکرت
649 بگفتا که شاها منم بی خبر که من بوده ام خودیکی رهگذر
650 بشهر آمدم من چو نزدیک شام بدیدم سه تن دستشان بد لگام
651 بگفتند بامن تو ای مرد کار تو خدمت نما زر، دهیمت بکار
652 بمن اسب دادند و رخت و سلاح بدادند کفش و کمر با کلاه
653 همه تاخت کردند تا آبشار که من رفت از دست و پایم قرار
654 همانگه در آنجا فرود آمدند بسی حرف باهم در آنجا زدند
655 که ناگه نمایان بشد شهریار بر آورد از پشت ایشان دمار
656 دگر من ندانم بجز این سخن اگر زنده سازید من را کفن
657 چو شه زاده بشنید و آنرا بدید بفرمود این را بزندان برید
658 بگفتند پنجاه تن بوده اند از ایشان بشب بیست تن کشته اند
659 دگر دزدها را نمودند اسیر بزندان نموده است ایشان امیر
660 بفرخ بفرمود با صد سوار بشهر ایدرآ دزد را بیار
661 برفتند و آن دزدها را کشان بزودی رساندند گردنکشان
662 بفرمود آرید دزدان برم به بینم چگونه بجا آورم
663 چو آن دزدها را بزنجیر و بند بیاورد نزد شه اجمند
664 یکی را بفرمود ای بد سییر بگو آنچه دیدستی ای خیره سر
665 وگرنه همین لحظه برم سرت کنم ریزه ریزه همه پیکرت
666 بگفتا شها من ندارم خبر زهر کار هستم همی بی خبر
667 بدژخیم فرمود این را ببر بزودی بزن گردنش با تبر
668 چو بردند آن دزد را خوار وزار همی کرد فریاد کای شهریار
669 امانم بده تا بگویم سخن کنم فاش من راز این انجمن
670 بفرمود آرید این خیره سر بگوید حکایت همه سر بسر
671 بگفتا که شاها در آن سمت کوه یکی دو مغاره بود پر گروه
672 چو شب گشت تاریک این بیکسان لباس سفر همچو گردنکشان
673 بپوشند و آیند بی قیل و قال ببندند راه و ربایند مال
674 در آن غار تاریک باخود برند بسی مردمی پست و خیره سرند
675 همه مردها را در آنجا کشند زنان را به بند گران بر کشند
676 خشایار فرمود لشگر سوار شوند و بتازند تا سوی غار
677 همان دزدرا دست بسته چو سنگ بگردن نهاده همی پا لهنگ
678 بینداختندش ورا در جلو بگفتند کای خیره سر تند رو
679 چویک هشت فر سنگ در کوهسار همی راه رفتند تا سوی غار
680 یکی غار بودی بکوه سهند که بالای آن کوه بودی بلند
681 پس آن دزد گفتا در این غار کوه نمایند این دزد ها هم گروه
682 بشب در تکاپوی آدمشکی بروزند در خواب و آسایشی
683 خشایار فرمود نزدیک غار بماند همین لشکر نامدار
684 ز مردان جنگی یکی صد نفر مسلح همه تنگ بسته کمر
685 بریزند در غار و نعره زنند همان نام شاهنشهی آوردند
686 دلیران برفتند در توی غار بگفتند شاهنشه نامدار
687 فرستاد لشکر شه داریوش بگیرند دزدان بی رای و هوش
688 چو دزدان پریدند از خواب خوش بدیدند گشتند پس دست خوش
689 گرفتند آن لشکر نامدار همه دزد ها را همی خوار و زار
690 به بستند هم دست و هم پایشان بخواری بکشتند آن بیهشان
691 بدیدی بسی خانه در زیر کوه ز سنگ و زگل ساختند این گروه
692 بسی زر و سیمی که اندوخته جواهر که چون آتش افروخته
693 بگشتند در خانه ها سربسر بیک خانه دیدند قفلی بدر
694 برفتند نزد خشایار شاه همی عرض کردند کای پور شاه
695 که دزدان همه دست بسته اسیر کشیدیمشان ما ز گاه و سربر
696 بگشتم در خانه کوه و غار بدیدیم اسبابها بیشمار
697 پس آنگه خشایار خود با امیر دگر با سرو سروران و وزیر
698 برفتند و گشتند در کوه و غار زرو گنج و اسباب بد بیشمار
699 سلاح دلیران و گرز و سپر هم از تیرو از ترکش و خشت زر
700 در این غار دیدند یک خانه ای در بسته دیدند کاشانه ای
701 بفرمود این در نمائید باز به بینم به بیرون بیاید چه راز
702 چو در گشودند خود با چراغ از آن خانه گیرند شاید سراغ
703 برفتند و دیدند بس ماهرو بزنجیر بستند آن بد گروه
704 همه موی ها ریخته تا زمین ز خواری همه زرد گشته جبین
705 چو دیدند آنها که در باز شد از آن مه رخان گریه آغاز شد
706 همه زار گشتند و بیچارگان خدایار گفتند در این مکان
707 خدایا تو بستان دگر جان ما که این کوه تاریک شد خان ما
708 کسی نیست آگه زما بیکسان گرفتار در دست این ناکسان
709 چو کامبو یه شه حرفشان داد گوش یکی سیهه زاد از سرش رفت هوش
710 خشایار گفتا که این را چه بود که با او چه کردند گفت و شنود
711 و از آن رویکی ماهروئی حزین بزد سیهه و خورد ناگه زمین
712 پس آن سرفرازان و مردان شاه بیاورده برهوش آن بیگناه
713 چو کامپوی را دیدگان باز شد دوباره ورا گریه آغاز شد
714 بگفتا که این مادر ماه مهر ز خواری چنین زرد گشته است چهر
715 چو هوشش بجا آمد آن ماهرو نظر کرد بالای سر دید شوی
716 گشودند آن خوبرویان زبند رها شد سرو گیسوان چون کمند
717 همه بانوان شاد و خندان شدند که بیرون از آن غاروزندان شدند
718 کشیدند اسبان بنزدیک کوه سواره نمودند جمله گروه
719 در غار بستند با سنگ سخت بگفتند دزدان که بر گشته بخت
720 خشایار فرمود پس با امیر که زنها و این دزدهای اسیر
721 تو با ابن سواران ببر سوی شهر که زنها ز شادی بجویند بهر
722 همه دزدها را بزندان کنید از آن، جمله را شاد و خندان کنید
723 بیائیم ما تا دو روز دگر چو مه مهر حالش شود خوبتر
724 خشایار آمد برون با سپاه پیاده شد و رفت در بارگاه
725 بسوی پزشکان بیاورد رو بگفتا چگونه است آن ماهرو
726 بگفتا که بسیار حالش به است همان روی نیکوی او چون مه است
727 بگفتا بگوئید با ماه مهر خشایار آرد بسوی توچهر
728 بگفتا بفرماید آن شهریار خشایار پور شه نامدار
729 چو آمد ز در آن شه نامجو بر آمد ز جا دختر ماهرو
730 فرو برد آنگه به تعظیم سر بگفتا که ای خسرو تاجور
731 یکی بنده ام تا که من زنده ام بفرمان و رأیت سر افکنده ام
732 که ازچنگ دزدم نمودی رها خریدی تو جان مرا بی بها
733 منم چون کنیزو پدر چون غلام بماند همه روزگارت بکام
734 بگفتا عزیزم تو ای جان من همی روح و هم عمرو ایمان من
735 برای تو از راه دورو دراز کشیدم بسی رنج بینم تو باز
736 گرفتم همه دزد خیره سران بزندان نمودم همه بیکران
737 بشارت که مام ترا بی گزند گرفتم رها گشت او خود ز بند
738 چو بشنید دختر همی مات شد ز سر رفت هوش و دلش شاد شد
739 بگفتا که جانم فدای تو باد زمین و زمان خاک پای تو باد
740 اجازت بفرمای ای شهریار روم شهر دیگر ندارم قرار
741 ببینم مگر من رخ مادرم ببوسم بپایش گذارم سرم
742 خشایار فرمود فردا بگاه سوی شهر با هم گزینیم راه
743 چو شد صبح و آن خسرو خاوری زمین را ببر کرد رخت زری
744 درفش درخشان شد افراشته ز نورش جهان گشت انباشته
745 خشایار کاز خواب بیدار شد سر سرکشان بر سر دار شد
746 بفرمود اسب مرا زین کنند دلیران همه خویش آزین کنند
747 یکی اسب تازی نژاد سپید که زین و لگامش ز زر بر کشید
748 که مه مهر بر اسب گردد سوار که او هست خود چون یل نامدار
749 چو تزیین بشد اسب بانوی شاه دلیران کمر بسته در بارگاه
750 جنیبت کشان و جلو دارها سر و افسران و چه سردار ها
751 چو شه زاده بر اسب خود شد سوار پس آنگه سران و سواران کار
752 بر آمد صدای تبیره ز دشت دلیران همه نیزه هاشان بدست
753 برا افتادند با آن جلال خشایار و مه مهرو نیکو جمال
754 از آنروی کامپویه شاد دل ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
755 بیامد چو بر شهر و بر کاخ خود بهمراه بانوی چون ماه خود
756 بفرمود دزدان بزندان برید بآن تنگ زندان دزدان برید
757 همی سخت گیرد بر این خسان که اینها نمودند بد با کسان
758 بیاورد بانوی خود را بکاخ زنان دگر هم در اطراف کاخ
759 کنیزان و خدمتگذاران او همه بوسه دادن بر پای او
760 بگفتن شادیم از روی تو بدیدیم این روی نیکوی تو
761 بگرمابه بردند بانوی شاه سپس رخت نیکو به بر کرده ماه
762 دگر گفت پس ماه مهرم کجاست چو او نیست قصرش بسی بی صفاست
763 یقین شوی کرده است آن دخترم که آن دخت نیکو نیاید برم
764 پس آنگه حکایت برایش تمام بگفتن از آن شه نیک نام
765 بگفتند تا عصر آن شاهزاد بیایند با دخت نیکو نهاد
766 چو بشنید بسیار او شاد شد ز شادی چو یک سرو آزاد شد
767 بگفتا کشیدم بسی درد و رنج کنون یافتم این چنین خوب گنج
768 چنین است این گردش روزگار گهی پست سازد گهی کامکار
769 سپس کامپویه با بزرگان شهر به بستند آئین همه کوی شهر
770 نمودن پس طاق نصرت بپا که شهزاده زو بگذرد با سپاه
771 که تا چهار فرسنگ از شهر دور همی چنگ زن بود و ساز و سرور
772 چو از کشوری و چو از لشکران سوی دشت رفت از کران تا کران
773 ز دو سوی بودند شادان همه فکندند در شهر بس همهمه
774 یکی آنکه آن دزدها دستگیر شدند و چنان زار گشتند اسیر
775 دگر آنکه پور شهنشاهشان همی مفتخر کرده آن گاهشان
776 امیرو و وزیر و ز سر کردگان ز دهقان ز زنها و از کودکان
777 همه از دل و جان شده شاد دل ز رنج و ز غم کرده آزاد دل
778 همه رخت زر دوز کرده ببر نهاده بسرشان کلههای زر
779 کمربند زر کفش زرشان بپا ز زر گشت آن افسران سپاه
780 هر آنکس که دیبای در خانه داشت بیاورد و در زیر پایش گذاشت
781 همی فرش کردند تا مرغزار کزو بگذرد اسب آن نامدار
782 تمام زنان و همه دختران همه دست گل دستشان رایگان
783 همه مردمان جامها پر ز زر سر دستشان بود در رهگذر
784 همی مجمر عود بر دستشان که عطرش همی کرده بد مستشان
785 سواره پیاده کشیده دو صف همه نیزه و پر همان شان بکف
786 ز نیزه همی طاقها ساختند ز سر پرچم شه بر افراختند
787 که تا چهار فرسنگ بداین شکوه ز شهری دهاتی همه هم گروه
788 دلیران همه خواندندی سرود بشاه و خشایار دادی درود
789 که شاهنشه و پور او شادباد هم آهور مزدایشان یار باد
790 کزین شاه و شهزاده بافرین شده ملک ایران بهشت برین
791 خدا داد بر ما چنین شهریار دلیرو کریم و همی تاجدار
792 سزد گر همی جان نثارش کنیم سر خویش را خاک پایش کنیم
793 رهانیدمان از بدو بد گزند همه دیو کردارها کرده بند
794 گشاده است این کشور نامدار چو ایران نموده است با اقتدار
795 درودشتمان سبزو خرم شده است تو گوئی که ظلم و ستم گم شده است
796 سر افراز گشتند ایرانیان خجسته شد طالع آریان
797 چو از دور آن فر شاهنشهی نمایان شد آن پرچم فرهی
798 صدای تبیره بشد بر فلک چو از دور دیدند پور ملک
799 همه روی از شادی افروختند بمجمر همی عود می سوختند
800 بسی زر نمودند مردم نثار چو بر پای آن مرکب نامدار
801 همه دختران با لباس نکو همه سرخ روی و همه مشک مو
802 همه دسته گل ها نموده نثار بر آن پور شاهنشه کامکار
803 چو از طاق نصرت گذر کرد شاه بهمراه او سروران سپاه
804 دلیران همی خواندندی سرود بدادند بر شاهزاده درود
805 خشایار آمد چو در پای کاخ که بد بسته آئین همه قصر و کاخ
806 بیک دست او بود کامپوی شاه بدست دگر دخترش همچو ماه
807 پریرو که بد مادر ماه مهر بره بود او را همی چشم و چهر
808 چو از دور آن فر شاهی بدید بیامد در قصرو سویش دوید
809 همی کرد تعظیم در پیش شاه چو شهزاده بگرفت پس دست ماه
810 بفرمود هستی تو خود شاهزاد زتو شاد گشتیم و گشتی توشاد
811 ببوسید پس دست مادر ز مهر همان دختر او که بد ماه مهر
812 برفتند ایشان بسوی حرم نثارش نمودند زر و درم
813 خشایار با سروران و امیر برفتند در کاخ روی سریر
814 پس آنگه پذیرائی شاهوار نمودند از آن شه کامکار
815 سه روزی که این جشن برپای بود چو شهر از فرح عالم آرای بود
816 پس آنگاه مهران بارای و هوش بگفتا که شاهنشه داریوش
817 فرستاد اینجا خشایارشاه که آرد بهمراه مه مهر ماه
818 چو کامپویه بشنید سر بر زمین نهاد و بگفتا بشه آفرین
819 سرو تن فدای شه کامکار فدای خشایار بادا هزار
820 که فرمان او هست برما روا سرو جان نمائیم او را فدا
821 خشایار خندان بشد زین سخن رخش سرخ شد چون گل اندر چمن
822 خشایار آنگه بمهران بگفت همان گنج بیرون کنند از نهفت
823 بگنجور گوئید تا گنج زر جواهر ز هر گونه گونه گهر
824 زدیبا و از مسند و از حریر ز گنج زرو گونه گونه سریر
825 مهیا نماو برو خود بقصر که تا خطبه خوانند امرز عصر
826 چو مهران زرو گنج و هر گونه چیز همه خوانچه ها ساخت بسیار نیز
827 ببردند در مشکوی ماه مهر چنان دید چون مادر خوب چهر
828 چنان شاد شد دختر بردیا که داماد او شد خشایار شا
829 همه بانوان و بزرگان شهر از این مجلس عقد جستند بهر
830 از آن دختران و رفیقان او که بر قصر مه مهر کردند رو
831 یکی جشن شاهانه آراستند می و نقل و هم انگبین خواستند
832 چو شد عصر و آمد سر موبدان مغان و بزرگان و هم بخردان
833 یکی خطبه خواندند پس شاهوار بوصل شه و دختر ماهوار
834 پس آنگه بیامد خشایار شاه بکرسی زرر فت پهلوی ماه
835 زر و سیم پس دختر بردیا نثار قدوم خشایارشا
836 بمردم بدادند زرها همه فکندند در قصر بس همهمه
837 پس آن دختران چنگ برداشتند بسی شوق و شادی بسرداشتند
838 یکی گفت خوش آن چمن های پارس که آهو دویدی در آن بی هراس
839 یکی گفت خوش باد آهوی نر که از آن همه شادی آمد به بر
840 یکی گفت خوش باد تیرو کمان به پهلوی حیوان بود بی گمان
841 یکی گفت خوش باد فصل بهار گل و لاله و آهوان شکار
842 همه شادو خندان و هم کف زنان همه پای کوبان و شادی کنان
843 سه روز دگر پس خشایار شاه بفرمود آماده گردد سپاه
844 سوی پارس باید گذاریم رو بسوی شهنشاه بی گفتگو
845 چو کامپویه بشنید خود این خبر که مه مهر او کرده عزم صفر
846 همی بار بستند از سیم و زر ز دیبا و زربفت و از جام زر
847 هم از فرش و از چادر و دستگاه ز آلات چنگ و ز کار سپاه
848 هم از تختخواب و ز کرسی زر ز چیزی که بد در خور تاجور
849 تهیه بشد چون اساس عروس سحرگاه در وقت بانگ خروس
850 همه بار بستند بر قاطران با را به چیزی که بد بس گران
851 چو بارو بنه کرد رو سوی پارس براه افتادند با آن اساس
852 دگر روز بانوی کامپویه شاه تهیه بدیدی بسی دستگاه
853 بگفتا بمادر دگر ماه مهر که ای مهربان مادر خوب چهر
854 که آن دختران و رفیقان من بباید بیایند مهمان من
855 چو شد صبح و گشتند جمله سوار ز شاه و امیر و شه نامدار
856 ز بانو و هم ماه مهر نکو چو پنجاه دختر بهمراه او
857 نهادند یکسر رو براه بهمراهشان اهل شهر و سپاه
858 سواره بزرگان و سرکردگان همه بدرقه رفتشان رایگان
859 چو یک چند فرسنگ از شهر دور برفتند مردم همه با سرور
860 خشایار فرمود با سروران که ای نامداران و کند آوران
861 نیائید دیگر بهمراه ما شما نیک دارید شهر و سپاه
862 خدا حافظ ای شاه کامپوی شاه خدا حافظ ای اهل شهر و سپاه
863 برفتند یکسر سوی شهر پاس خشایار با نو عروس و اساس
864 بگفتند با شاه کای شهریار خشایار شه پور والا تبار
865 دو روز دگر وارد شهر پارس شود نو عروس و جهاز و اساس
866 بگفتا شدم شاد از این خبر کنم دیده روشن بروی پسر
867 بفرمود ای شهر زینت کنید همه شاد باشید و عشرت کنید
868 ببندید آئین همه شهر را گلستان نمائید استخر را
869 بگفتند البته فرمان بریم بفرمائی آنچه بجا آوریم
870 به بستند آئین بدستور شاه همه خرج آن بد ز گنجور شاه
871 ز زربفت و دیبا نمائیم فرش نظاره نماید ملایک ز عرش
872 سر ره گذاریم ساز و سرود بشه زاده گویند یکسر درود
873 سر نیزه ها شمع روشن کنیم سر راه شه پور گلشن کنیم
874 همه با گل و شمع دان طلا که تا کشور پارس یابد جلا
875 ز دروازه شهر تا کاخ شاه بباید کشد صف دو رویه سپاه
876 خوش آمد بگویند با شاه پور شود چشم اهریمنان تو کور
877 امیران وزیران پذیره شدند ابا کوس و بوق و تبیره شدند
878 پدیدار شد موکب نو عروس شده بر فلک نغمه و بوق و کوس
879 صدای دف و نای شد بر فلک بخندید در عرش حور و ملک
880 عروس آمد و دست شه بوسه داد بگفتا شهنشاه ما شاد باد
881 خشایار بوسید دست پدر پدر گفت خوش آمدی از سفر
882 بسی شاد گشتیم از روی تو هم از روی مه مهر نیکوی تو
883 بایران مبارک بود این عروس ز ما باد تبریک بر نو عروس
884 بسر ریختندش ز زرو گهر ز یاقوت و از سکه های دگر
885 پریوش که مام خشایار بود سر بانوان بود و سرشار بود
886 چو او بود شهبانوی داریوش شهنشه از او بود در عیش و نوش
887 یکی تاج زرو جواهر ز مهر نهاد از شعف بر سر ماه مهر
888 دگر روز رامشگران خواستند ز نو مجلسی بهتر آراستند
889 همه کف زنان و شاد خندان شدند همه دختران سیم و دندان شدند
890 سپس خوان سالار آمد ز در بنزد شهنشه فرو برد سر
891 بگفتا که حاضر بود خوان شاه قدم رنجه فرمای در بارگاه
892 سر میز رفتند شاه و سران چو شهبانوان و همه افسران
893 هم از مرغ بریان و ماهی نر هم از کبک و دراج و مرغ دگر
894 سر میز جام طلا داشتند بیاد شهنشاه برداشتند
895 بخوردند از میزو بر خواستند ز نو مجلس دیگر آستند
896 بسی شاد بودند تا نیمه شب نوا خوانی ساز بود و طرب
897 اجازت گرفتند دیگر ز شاه برفتند هر یک سوی خوابگاه