1 آنشب که محمد سوی معراج برآمد بنگر که کمال نظرش تا بچه حد دید
2 زد عقده هستی گره میم در احمد شد عقده گشا احمد و فی الحال احد دید
3 در دیدن این واقعه پرسش مکن از غیر کآنجا که نظر کرد محمد همه خوردید
1 این است نهان از نمک آن تازه جوان را کز هوش رود هرکه تماشا کند آن را
2 آهوی ختایی فکند نافه بصحرا گر بنگرد آن خال و خط مشک فشان را
1 الا ای ساقی گلرخ که گشتی شمع محفلها ز غیرت عاشقان کشتی ز حسرت سوختی دلها
2 از آن روزست در دلها خیال دانه خالت که دهقان ازل تخم محبت ریخت در دلها
1 ای به خاطر صد غبار از رشک تو آیینه را کرده چاک از دست تو ماه منور سینه را
2 با تن چون برگ گل پشمینهپوشی کردهای زان بنوت نافه پوشد خرقه پشمینه را