1 به یک خمیازهٔ گل طی شد ایام بهار من به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من
1 نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلتیدن چرا؟ گل به روی آفتاب روح مالیدن چرا
2 جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟ گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
1 غوطه دادم در دل الماس داغ خویش را روشن از آب گهر کردم چراغ خویش را
2 شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سینه ام تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغ خویش را
1 بی کسی کی خوار سازد زاده اقبال را؟ شهپر سیمرغ می گردد مگس ران زال را
2 با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ سیری از خرمن نباشد دیده غربال را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را