- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در بُن یک بیشه ماکیانی هر روز بیضه نهادی و بردی آن را یک کُرد
2 بس که ز راه آمد و ندید به جا تخم خاطرش از دست برد کُرد بیازرد
3 بود در آن بیشه پادشاه یکی شیر داوری از کُرد پیش شیر همی بُرد
4 داد بدو پاسخی چنین که بباید پاسخ شاهانه اش به حافظه بسپرد
5 گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر تا نتواند خَلق تخم ترا خورد