ماهم که رخش روشنی خور بگرفت از حافظ شیرازی رباعی 8

1 هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

2 شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای همت خود کامران شدم

1 فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

2 آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان

1 رَواقِ منظرِ چشمِ من آشیانهٔ توست کَرَم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست

2 به لطفِ خال و خط از عارفان ربودی دل لطیفه‌های عجب زیرِ دام و دانهٔ توست

1 واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کارِ دیگر می‌کنند

2 مشکلی دارم ز دانشمندِ مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟

1 جای حضور و گلشن امن است این سرای زین در به شادمانی و عیش وطرب در آی

2 ای کاخ دولتی تو چه کاخی که مدرج است در شاخسار گلشن تو سایه همای

1 ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

2 تا درخت دوستی بر کی دهد حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم