1 گر آدمی صفتی از حدیث خود بگذر که کار دیو بود گفتگوی خود بینی
2 چنان بزی که گر آیینه پیش رو داری جمال دوست به بینی نه روی خود بینی
1 اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
2 ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را
1 باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
2 چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا