-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خواهم که سیر بینم روی چو یاسمینش لیک آفتی ست فتنه، می ترسم از کمینش
2 بسیار زهد و توبه باطل شد از لبانش فتنه ست آنکه گه گه بینند شرمگینش
3 دل رفت و روزها شد کز وی خبر نیامد ای دور مانده چونی در زلف عنبرینش
4 طاقت ندارد آن رخ از نازکی نفس را ای باد تند مگذر بر برگ یاسمینش
5 ای جامه دار، ازینسان چستش مبند یکتا کز بخیه نقش گیرد اندام نازنینش
6 باری به تیغ راندن آن ساعدش ببینم خیز، ای رقیب بدخو، بر مال آستینش
7 گویند شادمان شو شستی، ز غمزه او من پشتیی که دارم کایمن شوم ز کینش؟
8 من خود ز بهر خوبی بر روی او نیارم لیکن تو گفت بشنو، بدخو مکن چنینش
9 خسرو، به یک نظاره دل را به باد دادی گر جان به کارت آید بار دگر مبینش