-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش نوری ندادیم شبی از ماهتاب خویش
2 رویی چنان مپوش ز عشاق کاهل دل از تشنگان دریغ ندارند آب خویش
3 دی سیر دیدم آن رخ و گشتم خراب، لیک نشناخت جان تشنه قیاس شراب خویش
4 او حال پرسد از من و گریه دهد جواب فریاد من ز گریه حاضر جواب خویش
5 معموره مراد چه گویم که جان من؟ خو کرد با خرابه عیش خراب خویش
6 از عشق سوختم، چه کنم چون ز روز بد صبح دروغ می دمدم ز آفتاب خویش
7 بینم شبت به خواب وز مستی و بیخودی گویم به درد با در و دیوار خواب خویش
8 گر نه کباب کردن دلها شدش حلال آن مست را بحل نکنم من کباب خویش
9 گر نزد دوست کشتن عاشق صواب شد خسرو نه دوستیست که جوید صواب خویش