-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دیدم چو آفتابی در سایه کلاهش سایه گرفته مه را زان طره سیاهش
2 از بس که در کلاهش بر دوختم دو دیده بادامه ای نشاندم بر پسته کلاهش
3 او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم تا بو که زنده مانم زان غمزه در پناهش
4 دل رفت و در زنخدانش آواز دادم او را گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش
5 بنوشت عارضش خط از بهره عرض خوبی آنکه به گرد عارض صف می کشد سپاهش
6 من چشم می نیارم کز وی نگاه دارم یارب مگر تو داری از چشم من نگاهش!
7 کرد آن گنه که خسرو بخشیده خواست بوسی بخشید نیست، جانا، گر هست این گناهش