1 از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد
1 چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را صفحه آیینه بال و پر شود سیماب را
2 از علایق نیست پروایی دل بی تاب را هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
1 نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس را زخمی دندان کند لعلت لب افسوس را
2 ناله و افغان من از لنگر تمکین اوست بت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس را
1 می توان در زلف او دیدن دل بی تاب را پرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب را
2 غیرت طاق دلاویز خم ابروی او همچو ناخن می خراشد سینه محراب را
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
2 همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم